آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

بدن درد بعد از ورزش را سریع درمان کنید

چند روز پیش تو خونه شروع کردم تمرین سنگین کردن؛ یه بدن درد شدیدی کردم که برام تعجب برانگیز بود که چرا باید اینقدر احساس درد کنم؟ چون من که ورزش میکنم. از طرفی هم خوشحال بودم میگفتم: شاید چون تا حالا این سَبک تمرین سنگین نکردم اینطور شده و از این که یه تمرینی کردم که اینطور دمار از روزگارم دراورده راضی بودم.
هرچی گذشت بدن درد من بیشتر شد.
رفتم پیش مامانم و گفتم: از ورزش کوفته شدم.
مادرم که بچه بودم برای بعد از حمام رفتنم چای می آورد، رفت و برایم چای نبات آورد. فکر کنم عضلاتم آسیب دیده بود. دنبال کوفتگی میگشتم تا این که شب تب شدیدی کردم و با خودم گفتم حتما سرما خوردم. دنبال یه ویتامین سی همه جا رو گشتم و فقط یه چای زوفا که قبلا کنار گذاشته بودم پیدا کردم. سرشب هم دکترها بسته بودن و نمیتونستم برم دکتر.
فرداش رفتم بیمارستان و شروع بخش مورد علاقه‌ام به عنوان کارورز پزشکی. معلمی هم بچه های مدرسه را آورده بود بازدید علمی پارک کنار بیمارستان که نزدیک شاندیز و اولین ایستگاه استقبال از زائر مشهد بود. معلم داشت به بچه ها میگفت برای هر 10 عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
من ماهان رو گذاشته بودم پیش بابایش که باهم ریاضی کار کنند. از اینکه ماهان یه روز بیشتر با بابایش میگذروند هیجان‌زده بودم، ولی به شدت سردرد و چشم درد داشتم. بابای ماهان روی مدرسه رفتن حساسه و احتمالا میبردش مدرسه.
گرفتن نوبت طول کشید و تا ظهر که ساعت یازده هستش معطل موندم. بابای ماهان زنگ زد و گفت بذار من کارم رو زودتر تموم میکنم تا باهم برگردیم.
رفتم نمازخونه بیمارستان. نمازخونه تمیزی داشت و زودتر از من کسانی که همراه بیمار و مسافر از شهر دیگری بودند آنجا در حال دعا و استغاثه بودند.
مسیر نمازخونه هم جذاب بود. پر از پیچک و درخت‌های سرسبز جنگلی بود. برای گرفتن مگس های باغچه ها هم کارت زرد گذاشته بودند.
رکعت چهارم چنان سرم گیج رفت که میخواستم بیفتم روی زمین.
حالم بدتر شد.
 آروم تکیه دادم به در و سرم داشت می‌ترکید ولی گفتم منتظرش می‌مونم.
من قبلا این بیمارستان آمده بودم. بیمارستان طالقانی یه قسمتی داشت که الآن دیوار کشیدن. قبلا تور والیبال داشت، زمین بسکتبال بود، خط کشی بود و بیمارها هم وقت استراحت و ورزش میومدن تفریح میکردن.‌
ولی حالا دیواری شده بود از دیوار حاشا بلندتر و زمین بازی هم همون ایستگاه استقبال از زائر بود.
برای نهار یه کوفته ای چیزی درست کردم و خوردیم. از خستگی فقط چشمام روی هم رفت و خوابیدم. با صدای حکمت از خواب بلند شدم. اثری از سردرد نبود و فکر کنم اثر آلودگی هوا و سردرد میگرنی بوده که خوب شده بود. ماهان و حکمت کلید انبار رو میخواستند که فوتبال دستی و پینگ پونگ ها اونجا بود. کلید رو بهشون دادم و موقع بیرون رفتن از اتاق چشمم خورد به این صفحه فوتبال دستی و دسته پینگ پونگ‌ها.

بچه ها پینگ پونگ رو خیلی دوست دارند، ولی پینگ پونگشون میز نداره. تو اینترنت دنبال یه میز پینگ پنگ دست دوم گشتم و دیدم قیمتش برای من خیلی بالاست. همونجا فکری به ذهنم رسید: اینکه یه کلینیکی مثل کلینیک ورزشی اینهنگ بزنم و با پولی که از شاگردام میگیرم برای ماهان و حکمت میز بخرم.

راکت های پینگ پنگ رو برداشتم و سریع یه عکس اینطوری گرفتم:

 و دوباره برگشتم پیش بچه‌ها. گفتم:

- میخواید یکی از این میز بزرگ های پینگ پونگ رو بهتون بدن که قهرمان تیم ورزشی مسابقات بشین؟
- نه!
دیگه خیالم راحت شد که بچه هام نمی خوان مثل برادران عالمیان بازیکن تنیس روی میز و ملی پوش ایرانی بشن!
خونه مادرم نزدیک خونه ماست. یعنی ما که شاهنامه 14 شهر توس میشنیم، اونها شاهنامه 18 میشینن. فاصله این دو خیابان رو کسانی که ساکن شهر توس هستن میدونن که زیاده، و مثل خیابانهای معمول وسط شهر نیست، ولی من هر وقت حوصله خودم رو هم ندارم میرم یه سر اونجا و تا شب میمونم. داشتم صورتم رو تمیز میکردم به مامانم گفتم:
-    مامان ببین این دونه چیه؟
-    آبله‌اس انگار!
-     آبله؟! عه اینجا هم یکی هست
-    و بعد کشف بیشتر و بیشتر. رفتم دکتر و لرز و بدن درد شدید داشت رو به اغما می‌بُردتم. همه صورت و بدن و داخل گوش و بینیم درگیر شده بود.
آبله مرغون تو بزرگسالی اورژانس پزشکیه و پزشک برام استراحت مطلق و ده روز استعلاجی نوشت.


_____________________

A few days ago, I started doing heavy training at home; I had a severe body ache that surprised me, why should I feel so much pain? Because I exercise. On the other hand, I was happy, saying: Maybe it's because I haven't done this kind of heavy training before, and I was happy that I had done a workout that ruined my life like this.
As time went by, my body ached more.
I went to my mom and said: I'm bruised from exercise.
When I was a child, my mom would bring me tea after I took a bath, and she went and brought me some mint tea. I think my muscles were damaged. I was looking for bruises until I had a high fever at night and I told myself that I must have caught a cold. I looked everywhere for vitamin C and only found a hyssop tea that I had put aside earlier. At night, the doctors were closed and I couldn't go to the doctor.
The next day, I went to the hospital and started my favorite part as a medical intern. A teacher had also brought the school children to a scientific visit to the park next to the hospital, which was near Shandiz and the first stop for welcoming pilgrims to Mashhad. The teacher was telling the children that for every 10 strawberries, you would get one point.
I had left Mahan with her father to work on math together. I was excited that Mahan would spend an extra day with her father, but I had a severe headache and eye pain. Mahan's father is sensitive about going to school and will probably take her to school.
It took a long time to get an appointment and I waited until noon, which was eleven o'clock. Mahan's father called and said, "Let me finish my work early so we can go back together."
I went to the hospital prayer room. The prayer room was clean, and those who had accompanied the patient and the traveler from another city were praying and seeking help there before me.
The path to the prayer room was also attractive. It was full of ivy and lush forest trees. They had also put up yellow cards to catch flies in the gardens.
By the fourth rak'ah, I was so dizzy that I wanted to fall to the ground.
I felt worse.
I slowly leaned against the door and my head was about to explode, but I said I would wait for him.
I had been to this hospital before. Taleghani Hospital had a part that was now being walled up. It used to have a volleyball net, a basketball court, and a line, and patients would come and have fun during breaks and exercise.
But now the wall was taller than the Hasha wall, and the playground was the same as the pilgrim reception station.
I made some dumplings for lunch and we ate. My eyes just rolled up from exhaustion and I fell asleep. I woke up to Hekmat's voice. There was no sign of a headache, and I think it was the effect of air pollution and a migraine headache that had gotten better. Mahan and Hekmat wanted the key to the warehouse, where the foosball and ping-pong tables were. I gave them the key, and as I was leaving the room, I saw this foosball table and ping-pong tables.
The kids love ping-pong, but they don't have a ping-pong table. I searched the internet for a second-hand ping-pong table and saw that the price was too high for me. An idea immediately came to my mind: to open a clinic like the Inhang Sports Clinic and buy tables for Mahan and Hekmat with the money I collect from my students.
I picked up the ping-pong rackets and quickly took a picture like this and went back to the kids. I said:
- Do you want me to give you one of these big ping-pong tables so that you can become the champion of the sports team in the tournament?
-  No!
Now I feel relieved that my kids don't want to be table tennis players and Iranian national team players like the Alamian brothers!
My mother's house is close to ours. That is, while we live on Shahnameh 14 in Toos, they live on Shahnameh 18. Those who live in Toos know that the distance between these two streets is long, and it's not like the usual streets in the middle of the city, but whenever I'm not in the mood, I just go there and stay until night. I was cleaning my face and I said to my mom:
- Mom, look what's this?
- It looks like chickenpox!
- Chickenpox?! Oh, there's one here too
- And then more and more discoveries. I went to the doctor and the shivering and body aches were so severe that I was about to faint. My whole face and body and the inside of my ears and nose were involved.
- Chickenpox in adults is a medical emergency and the doctor prescribed me complete bed rest and ten days of sick leave.

_____________________

سیزده به در و بامیه ماهان

تمام ماه رمضونم رو دو سوال اساسی که برای سحری چی درست کنم برای افطار چی بپزم پر کرده بود.
گفتم آخرین روز ماه رمضون بامیه رو خودمون درست کنیم. موادشو گذاشتم و نشاسته هم زدم و دادم به ماهان که سرخ کنه. من اسم خمیر آخرش رو میذارم خمیر اینهنگ.
ماهان هم نامردی نکرد و تا تونست هرچی بامیه بود با شکل‌های مختلف درآورد.

این دو سه روز که افطاری دادن هامون تموم شد، من حساسیت فصلیم شروع شد. خیابان های اصلی همه خلوت و حتی و بلیت مترو رو دوازده به در رایگان کرده بودن، ولی همه خیابان های فرعی پر از ماشین شده بود. دوازدهم مهمون خونه رمضانی اینا بودیم بهمون یک کشکی تعارف کرد که قبلا بچه که بودم خورده بودم. خودش میگفت ماست چکیده است که بهش میگن شیراز. بنظر من که همون کشک بود که کمی نرم تر برش میداشتند.

گفتیم سیزده به در که میشه می‌خوایم بریم آرامگاه فردوسی که خارج از شهر باشه. تمام راه عادی بود و حتی اتوبوس ها خلوت بودند، ولی تا رسیدیم به میدان هفت خان، گیر کردیم تو گره ترافیکی. تمام ماشین هایی که این سه روز خورد خورد خارج از شهر جمع شده بودند، همه ظرف یک ساعت میخواستند برگردند. خیابان دو طرفه رو یکطرفه کرده بودند و پلیس حریف این هجمه ماشین نمیشد. من یک تیکه از راه رو از پیاده روهای خاکی رفتم که برای بچه ها پفک بخرم. فقط همونجا بوی سبزه می آمد. حدود یک ساعت تو گره ماندیم تا بالاخره آزاد شدیم. این وسط یک آمبولانس رد شد و ما وقتی پشت سرمون رو نگاه کردیم کلی ماشین تو گره دیدیم که قرار بود تا نصف شب همینطور خیابان را اشغال و روشن نگه دارند. الآن اگر تو نقشه نگاه کنید همه جاهای خارج از شهر از جمله شاهنامه فردوسی، طرقبه و شاندیز همه گره ترافیکی دارند.
امسال اتفاقی یه دستی به خونه کشیدیم و شد خونه تکونی. این اتفاق تقریبا هر بار یک جوری پیش می آید. برای همین وقت بخصوصی ندارد. این سوز سرما از پنجره می اومد تو اتاق و پرده گذاشتیم.
همسرم تعریف می‌کرد که شب یک زمستون سرد که برف سنگینی هم اومده بود اشت از سر کار برمی‌گشت که یک خانمی جلو راهشو گرفت. گفت هوا اونقدر روشن تاریک بود که می‌شد اون خانوم رو جای پل فردوسی شاهنامه دید. سوارش کرد و گفته خانم کجا میری برسونمت؟
خانمه نگاهی به همسرم کرده و گفته مستقیم برو.
همسر همینطور مستقیم میره تا یک جای تاریکی پیرزن میگه همین جا پیاده میشم. همسر پیادش می‌کنه. وقتی که میاد مسیر رو برگرده میگه این بدبخته نکنه اتفاقی براش بیفته. اون وقت برمی‌گرده می‌بینه اصلاً هیچ اثری از پیرزن نیست. همونجا میگه من به جن اعتقاد پیدا کردم.
به یه جایی رسیدم که ماهان رو دنبال خودم میکشم. حالا باید یه چند ورزشی ازش تحویل بدیم.
خبری نیست تا اینکه یه زن پیرهن پوشیده و سرلخت و پا نشون میدهند که یعنی این تو تحریم به جای ما رفته نمایشگاه خارجی شرکت کنه.
یه دو تا مجله از دکه روزنامه فروشی و این یعنی شد پخش زنده اخبار تلویزیون ایرانی در تحریم.
اونوقت سوالی که برامون پیش می آید اینه که اتو تحریم چه شکلی شدیم؟
صف های طویل یادگیری آزمون رو میبینیم و میگیم ما هم باید تافلمون رو کامل کنیم؟
یعنی اینجا زندگی نداشتیم و بچه نداشتیم و همسر نداشتیم و اینا، اگر اونجا می‌رفتیم تحریم نبودیم و آزادیه، اونوقت اونور می‌رفتیم وضعمون شایسته بود؟

از ساحل تا اقامت

خاله میگه بریم چابهار شریکی زمین بخریم. گفتم من با این دوتا بچه پولی دستم نمیمونه. روی من تا پایان سال حساب نکنید. فردا با دایی ها میخوان برن سواحل چابهار که طرح انتقال آب به مشهد رو شروع کردن یه دوری بزنند و خواستن چیزی هم خرید کنن. یه حرف چطور بازار زمین و مسکن رو بهم میریزه، تازه اخیرا اظهار فضل کردن که فقط یه ایده بوده.
رفتم تمام اسباب بازی های بوقی و آهنگی که تا حالا برا حکمت خریدم رو در میارم و نشون مادرم و بقیه میدم. یک توپ بوقی شفاف داره با چند تا اسباب بازی فشاری دیگه و میگم حالا اینها گرون میشن.
مامانم جلو خواهران بهم می‌خنده و میگه نه، دلار گرون شده که برا اینها نیست.
با خودم فکر میکنم راست میگه. اینها تو بازار ریخته و همینطور ارزون میمونه تا سری بعد که دلار گرون میشه.
حالا بعدازظهری خواهر گرفته موهای پایش رو وسط ما از ریشه دونه دونه میکند میگه یه جای خوب تو آرایشگاه بهش اختصاص دادن، ماهم باهاش بریم سرکار!  میگم اول آگهی استخدامی رو نشونم بده. اونم زد تو اینترنت و میبینیم که اصلا ننوشته حقوق چقدر، فقط نوشته پرداخت توافقی. گفتم اینها معمولا الکی هستند، وقتت رو تلف نکن. حالا خودم پشت سرش دنبال شغل میگردم و میبینم تعداد درخواست ها کم شده. بیشتر که بررسی میکنم میبینم سایت معروف کمی به حرف مستخدمین اهمیت داده و احتمالا بخاطر همین یه سری خودشون آگهی نگذاشته ن. به من باشه میگم آخی شاید ندارن، ولی خب اگر به امکان نظردهی اصیل باشه تقریبا درخواست استخدام شغلی هم روزانه ثبت نمیشه.




Auntie says let's go to Chabahar and buy a piece of land. I said I won't have any money with these two kids. Don't count on me until the end of the year. Tomorrow they want to go to the Chabahar coast with their uncles, who are starting a water transfer project to Mashhad, to take a tour and want to buy something. How can one word ruin the land and housing market, and they just recently expressed their gratitude that it was just an idea.
I went and took out all the toys that I had bought for Hekmat so far and showed them to my mother and the others. He has a transparent toy ball with a few other squeeze toys and I said that these are getting expensive now.
My mother laughs at me in front of my sisters and says no, the dollar has become expensive, it's not for them.
I think to myself that she's telling the truth. These are sold in the market and will remain cheap until the next round when the dollar becomes expensive.
Now in the afternoon, my sister is pulling her leg hair from the roots in the middle of us, saying that they have allocated her a good place at the hairdresser's, we should go to work with her! I say, show me the job ad first. She looked it up on the internet and we see that it didn't say how much the salary was, it just said agreed-upon pay. "These are usually scams, don't waste your time.", I said. Now, I'm looking for a job myself and I see that the number of applications has decreased. The more I check, the more I see that the famous site cares little about what the employees say, and that's probably why they haven't posted any ads. "Okay, maybe they don't, but if it's possible to give genuine feedback, almost no job applications are registered every day.", I say.


سفرمون به ترکیه

قبل از سفرمون به ترکیه من خیلی رو گیاه ها کار نمی‌کردم. حالا فرصتی شده یه تحقیقاتی روی گل‌برگ‌های این گیاه داشته باشم.

Here a research:

تبادل ژنتیکی گیاهان گلدار از طریق گرده انجام می‌شود.

For Mahan, my cocuk:

در نظر داشته باشید که یکی از مهم ترین فاکتور های که باید در نظر داشته باشید رنگ‌های متنوع است. همچنین که باید در نظر دشته باشید که از رنگ ها نترسید و تا جایی که میتوانید از بازی ها و وسایل رنگارنگ بیشتری برای خانه کودک خود استفاده کنید چرا که به این صورت برای کودکان بسیار جذاب تر خواهد بود. از این رو بهتر است تا از وسایل اصلی و پرطرفدار خانه‌های بازی سرسره‌های پلاستیکی هستند که از طراحی‌های جذاب و رنگ‌های متنوع برخوردارند.

_________________________________

Before our trip to Turkey, I didn't work much on plants. Now I have the opportunity to do some research on the petals of this plant.

Here a research:
Genetic exchange of flowering plants is done through pollen.

The research was about  a perennial, bulbous and small plant, up to 10.12 cm that has yellow flowers. It actually spends most of its life underground


For Mahan, my coçuk:
Keep in mind that one of the most important factors that you should keep in mind is choosing different colors. You should also keep in mind that you should not be afraid of colors and use as many colorful games and equipment for your child's house as you can, because this way it will be much more attractive to children. Therefore, it is better that the main and popular equipment of playhouses are plastic slides that have attractive designs and various colors.

دزد عروسک ها

یک فیلمی دهه شصت و بعد از آن برای ما تو ویدئو و سینما پخش میکردند که چون تویش بچه بازی کرده بود ژانر خانوادگی پیدا کرده بود. من از همون بچگی تا بزرگسالی یک چند باری این فیلم رو دیدم. داستان اصلی حول دو نقش اصلی گنجو و مادرش میچرخه. برای گنجو که در واقع میشه گفت نقش اصلی فیلم بوده اکبر عبدی رو انتخاب میکنند. مادرش هم آدم بخصوصی بوده و حرفه ای در ایفای نقش. از آنجا که داستان به یک نحوی وارونگی داره، در واقع همین فیلم هم برای کودک ساخته نشده بود و برای بزرگسال بیشتر مفهوم داشت تا کودک. داستان به این صورت بیان میشه که مادر دو تا بچه دیگه نمیتونه وام خور خور رو بده و بچه ها عروسک هاشون انقدر گرون بودن که با فروش اون ها میتونستن خونه بخرن! بعد همزمان گنجو که پسر بزرگ خانم جادوگری بوده به زور مادرش میخواد بره سر کار. یک شعر هم درست میکنند که همون اول فیلم که وارد صحنه میشوند آن رو میخوانند:

گنجور:آهای آهای آهای، ننه ننه ننه، من گشنمه

گنجور همینطور آهنگی میخونه و مادرش هم با سبک حرفه ای تئاتر گونه که الآن دیگه نمیشه در فیلم ها پیدایش کرد جوابش رو میده. بالاخره پسر میره سر کار. چه کاری؟ شغل مقدس دزدی! پسر یک مادر جادوگر ژولیده پولیده که بیشتر از دزدی کاری نمیکنه.

از این جای داستان مسخره میشه و پسره میره عروسک های دختر بچه ده ساله رو بدزده. بعد این ها می افتن دنبال هم و شهر به هم میریزه.

من تا همین جایش یادمه. داستان شاید همین قدر مسخره بود.

حالا به نظرم باید دوباره داستان دزد عروسک ها رو بنویسند. این دفعه البته، دیگه نمیشه با پول یکی دو تا عروسک و هر چند تا، قسط وام مسکن رو داد، و فاصله این ها هم از خیلی زیاد شده. اصلا همین فاصله زیاده که طنز ماجرا رو درست میکنه.

خانواده ها صدشون رو باید بگذارند برای استخدام. استخدام کجا؟ همون بانکی که ازش باید وام مسکن بگیرند. اصلا کسی دیگه بانک نمیره که وام مسکن بگیره. چه بسا خانواده بره و فقط هی پول تویش بذاره، و اتفاقی بفهمه که گروه مالی بانک خصوصی در مجموعه خودش که یکیش هم هتله استخدام خانه داری داره. به علاوه همونطور که آمار ازدواج پایین آمده، خانه داری هتل هم برای مجردین باقی میمونه. دختر مجرد با خواهرش هر دو شعر بخوانند و آهنگین صدا جای رئیس بانک ضبط کنند، تا بلکه آقای رئیس بپسندد و خانه داری و پول کارگری به این ها بده. از آن طرف، این ها سر راهشون یکی دو تا عروسک زشتو کوچک پلاستیکی دایناسور و تمساح تو خیابون که بر اثر نمایش خیابانی و جلب توجه عده ای برای راز دایناسورها افتاده پیدا کنند و بردارند. همون جا عده ای مامور بیوفتن دنبال دخترها بابت چی؟ بابت عروسک ها.

حالا، که یک همچین چیز مسخره ای پیدا شده و بابتش کلی دزد و پلیسی راه افتاده، هرج و مرج بشه و هرکسی از هر طرف بیوفته دنبال مامور. این بره تو خیابان، اون بره دنبالش. این از دست این، آن از دست آن و آخرش قاطی پاطی و پلیس راهنمایی رانندگی که وسط ایستاده یک چند تا دور بخوره و آدرس رو عوضی بده.

بله، دزد عروسکها رو باید دوباره نوشت و این بار متناسب با شرایط امروز 1400