یه مدتی بود پولی که دستمون مونده بود رو نمیدونستیم چی کار کنیم. برای استخدام هم دیگه ملاک ها به جز ماشین و مدارک لازم، خونه شده بود. این شد که بجای خونه که نمیتونستیم بخریم همسر رفت و یک زمین جای نسبتا خوبی هم گرفت.
خوب که یعنی زمینش تو کوه و بیابون نبود. زراعی بود و میشد یک کاریش کرد. هر وقت لازم بود مشتری داشت.
همسر هر چند وقت ماشین رو برمیداشت و میرفت به زمین سرمیزد، و من تصور میکردم میره کنار نهر آب و باغهای کشاورزی همسایه ها بد نیست. صبح میرفت و شب می اومد. بعد از مدتی همسر گفت چیه این زمین عاطل مونده ، تا حالا اگر روزی یک آجر چیده بودیم توش ساخته بودیمشو از مستاجری در اومده بودیم. میگفت که بریم از مایملکمون حفاظت کنیم. از همسر گفتن و از من انکار کردن. این ماهان تازه هفت سالش شده، بریم بر و بیابون چی کار.
بابای ماهان هم به زبون این بچه، هر بار جلویش که میرسید از مزایای تحرک و تحول میگفت. از این میگفت که انسان های نخستین همه اول غارنشین بودن و از غارشون در نمیومدن. بابای بچه های نخستین بالاخره روزی از غار بیرون اومد و با بچه شون رفتن میون دار و درختا و بازی کردن. اینطوری ورزش و تربیت بدنی اختراع شد. انسانهای نخستین چطور دامپروری را اختراع کردند؟ آنها اول گاو، بز و گوسفند را خریدند و بعد از نگهداری آنها در یک زمین زراعی به شغل موفق دامداری نائل آمدند. انقدر گفت و گفت تا اینکه خلاصه، نمیشد دیگه. مالمون رو دستمون مونده بود و باید یک کاریش میکردیم. بعد هم تازه خیابان اصلی منطقه ما اسم شاهنامه 13+1 (شاهنامه 14)1 رو گرفته بود و لازم بود حتما حومه نشینی خود را اثبات کرده و در آن منطقه پرچم خود را علم میکردیم.
یک روز من ماهان رو سپردم دست مادرم و اومدیم سمت زمین زراعیمون. همه برنامه ها رو هم همسر از قبل چیده بود. یک تانکر بزرگ آب با یک ماشین تانکری آوردیم وسط زمین. زمین، چه زمینی. اسمش این بود که زراعی بود. اصلا انگار بیابون بود. ما بودیم و یک وسعت زمین و یک ماشین تانکری با کلی هزینه رو دستمون. آب گرفتن از تانکر هم سخت بود دیگه چه برسه به اینکه بخوایم اونجا برنامه آجرچینی و بساط پیک نیک داشته باشیم. هیچ وقت یادم نمیره که همونجا همسر توبه کرد و گفت: اینطوری نمیشه، من با این 15 میلیون تومن (خرج روز یکمون تو زمین زراعی شده بود 15 میلیون)، خیلی زیاد میشه.
برای اینکه درک درستی از وقایع بیابید این عکس رو ضمیمه میکنم:
این حساب کتاب رو همسر کرد و بعدش برگشتیم با خرج های مونده رو دستمون. دیگه وسط شهر که رسیدیم و این خبرش هم تو فامیل پخش شد، هرکسی یک راه حل میداد. بعضی راه ها به خارج زندگی کردن ختم میشد. یکی که کانادا زندگی میکرد و رفت آمد به آلمان داشت گفت برین هامبورگ خوبه. یکی دیگه اسم چند خیابون وسط شهر رو آورد و گفت اونجاها که برین بوی هامبورگ میده و خیلی هم لازم نیست برین خارجو از این آدرس ها. من گفتم حالا این هامبورگ چیه انقدر آدرس میدن؟ نگاه کردم شهری بندریه ؛ محصور در آبو توسعه یافته. فاقد هر گونه تخلیه زباله غیرقانونی ساختمانی و با حساب کتاب مناسب زندگی جوانان.
آدم زمین زراعی بخره به آب برسه. خوب شد ما تو رویاهامون فقط فکر گاو و گوسفند بودیم. اگر رویای زنبورداری رو در سر داشتیم دیگه چی میشد2.
حالا دیگه کاریش نمیشه کرد. همسری با دوستش حرف میزنه. باز دوستش میگه این خرج ها رو نکنی کار پیش نمیره. حالا یک کم بیشتر خرج کن تا باز بعد بریم این سازمان آب حرف بزنیم شاید آب بیارن برامون و دیگه اینکه بریم صحبت کنیم اینجا قبلا بیابون که نبوده، قنات داشته، چاه عمیق حفر کرده اند و قنات رو از بین برده ان. باز صحبت کنیم ببینیم این ضایعات ساختمانیشون رو نیارن جای زمین های ما بریزند و از این حرف های امیدوار کننده برای چهار تا جوون که لازم نیست برای خونه دار شدن خیلی عجله کنن.
________________
1- شاهنامه 14 مشهد، نام خیابان عریض و طویلی هست که قبلا نام جاده قدیم قوچان رو یدک میکشیده. این خیابان از یک سر سه راه فردوسی وصل میشه، یک بخشیش هنوز نام رضویه قلعه سیاه رو یدک میکشه و بخشیش هم هنوز همون جاده قدیم قوچانه
2- پرورش زنبور به هوای تمیزتر و آلودگی کمتری نیاز داره که منطقه ما این دو تا رو نداره
امروز یک بسته آرتیشو اینهنگ باز کردم ، تو لیوان ریختم و درش رو هم بستم.چون از دو کیلومتری پارک ملت ماشین ها صف کشیده بودن، نمیتونستم از ترافیک در بیام. وقتی رسیدم خونه دیدم هوا سیاه شده. این آلودگی هوای مربوط به بازگشایی مدارس بود. قبلا هم یک بار گفته بودن هفته اول مهر سال 97 هوا سیاه بود. الآن دومین و سومین روزه که هوا اینطوریه. برای من اینطوریه که وقتی میرسم خونه قبل از اینکه دوش بگیرم یک منتول دارم که به پیشونیم میزنم. بعد هم یک دمنوش یا سردنوشی بسته به هوا باز میکنم. الآن عکس شربت رو براتون میگذارم.
هوا که آلوده میشه، نگاه میکنم این ماهان دل درد میشه. من که کاریش نمیتونم بکنم. گاهی بهش میگم همینطوری دور خودش راه بره و گاهی هم اگر بشه بیشتر بهش آب میدم بخوره. یادمه یک زمانی باباش میگفت بچه میخوایم چی کار؟ میخوای یکی مثل خودت بشه ؟!
منکه نمیفهمیدم منظورش چیه. حالا نگاه میکنم تو این آلودگی هوا اگر این یکی مثل خودم بشه که کلاهم رو باید بندازم هوا. همه جا شلوغ، نونوایی ها شلوغ، نزدیک دانشگاه شلوغ، همه پارکبان ها ریخته ان فضای سبز رو رونق بدن و خلاصه ترافیک درست شده. قبل از اون هم دل خوشی نداریم. یک بزرگراه داریم که قبلا اسمش بزرگراه آسیایی بوده و حالا بزرگراه پیامبر اعظم شده. تو این بزرگراه همه چیز یکباری ممکنه ببینیم. من به ساده ترینش فقط اشاره میکنم که هموون گربه مرده است. روزی نیست کنار این جاده یک گربه مرده نبینم (آدم که جای خود داره)
حالا شهر بزرگ شده و این جاده دیگه بزرگراه نیست، بلکه شاهراهه. مترو نیست و اتوبوس هم اگر این وسط تصادف نکنه و گره ترافیکی ایجاد نکنه خیلی هم ازش ممنونیم. خدا رو شکر، هنوز قطار شمال به مشهد وصل نشده و جاهایی که قرار بوده بلوار بشن (مثل شاهنامه 14) جیغ کشان از طرح خارج شده و گاهی خودش را داخل میکشد!
خلاصه همه فعالن که دست در دست هم دهند و یک نقطه سیاه در شهر جمع و جور کنند و بفرمایید بشقاب: یک عدد شهر سیاه!
البته، همیشه اینطور اینطور هم نیست. مثلا تو این مدت ده آخر صفر که آقای قهرمان هیئت مدیره مشهد دوام برای عزاداری امام رضا سه روز شله میداد. این زائرای امام رضا از همین مسیر قوچان هم پای پیاده میان مشهد چند تا موکب سر راهشون میبینن. حالا من نگاه میکنم این موکب ها ریشه در فرهنگ دیرینه داره. مثلا همین آقای قهرمان که فکر کنم به همون محمد قهرمان، شاعر معروف مشهدی برمیگرده.
بعد از ظهر بالاخره تلویزیون دو سه تا برنامه خوشگل گذاشت که من بتونم برای ماهان یه سرگرمی جدید درست کنم. ماهان اینو که ببینه خیلی ذوق میکنه به رو خودش نمیاره دیگه الان باید نقش برادر بزرگترو بازی کنه ولی قبلاً هر وقت اینو میدید هی جوجو جوجو پیشی پیشی می کرد. یعنی هر بار جوجه رو میدید می گفت جوجو، تو این الودگی هوا اینو ما باید ببریم مدرسه 6 بیدارش میکنم تا آمادهاش کنم و یه ذره صبحونه بهش بدم بخوره که به زور میخوره به خصوص پنیرو خیلی کم میخوره میشه ۷ تا میام سوار شیم و بریم دیگه ۸ میشه باید یه فکری بکنم که این زودتر برسه حالا هر وقت هرکس، بچه دیگهای رو میبینه میره پشت من قایم میشه. فعلاً حکمتو باید رسیدگی کنیم هر کی میاد میبینه میگه چقدر خوبه چقدر باهوشه چقدر زرنگه بعد میره بعد من باید مریضیهاشو بکشم دیگه بچه ها تا شیرین و کوچیک اند این چیزا رو هم دارن راحت چشم میخورن.
جمعه داشتیم از مسیر جمعه بازار توس مشهد رد میشدیم، ماهان یک چند تا بچه هم سنو سال خودش دید که با کیف مدرسه رو دوش مشغول خرید هستن. ما هم گفتیم یک دفتر مشقی دفتر نقاشی چیزی براش بخریم به دلش نمونه، چشمش دیده. دیگه رفتیم اون جلوها و تنوع خیلی بالا بود. مثلا یک وانتی میدیدی فقط خودکار میفروشه در انواع مختلف. یکی فقط قوری میفروشه و همینطوری تا آخر
یکجا انواع تیشرت میفروختن. گفتم همینمون کافی بود که فرم مدرسه پسرمون هم از همین جا جور کنیم و یک چند هفته مونده به مدرسه ها همه خریدهامون رو کرده باشیم. ماهان کلی ذوق داره. هنوز قرآنش رو داره حفظ میکنه و با بوی این کفشهای جدید مدرسه اش شب رو میگذرونه.
حالا دیروز منو باباش از طرف دوستاش دعوت شده بودیم باغسرای نزدیک کلاته برفی. جای میدون هفت خان که رسیدیم یک سبد هلو انجیری و دو تا هندوانه خریدیم که دست خالی نرفته باشیم.همسر خودش داوطلبانه ماشینو داد دست من. منم یکی دوتا پارک دوبل قشنگ جلو مغازه ها واسه خرید زدم که جزئیاتش یادم بیاد. آدم وقتی مدتها رانندگی نکنه یادش میره. دیگه وقتی رسیدیم باغسرا کلی دست پر بودیم. فقط من وقتی دیدم تو کلاته برفی حالت نمایشگاه آثار صنایع دستی و گردشگری گذاشته شده رفتم یک نگاهی کردم و دیدم ماهان به زنبور و ببعی علاقه داره دو تا سرمدادی زنبوری و ببعی برایش خریدیم. به قیمت خوبی هم خریدیم.
هنوز تابستونه و از گرما چندان کم نشده. یک چند روزی دیدم این همسر پیداش نیست. اصلا تو باغ خانواده و من شوهرم بچه دارم و این ها نبود. دیگه من هم دیدم اینطوریه رفتم خونه بابام که نزدیک میدان هفت خانه. اتفاقا جمع همه هم جمع بود؛ مهمون اومده بود و ما دخترها میتونستیم برا خودمون باشیم. من گفتم بریم بستنی بخریم. منظورم هم همین بستنی سنتی ها بود. حالا این دور و اطراف بستنی سنتی کجا بود. مغازه سر کوچه رو که معمولا آدم حساب نمیکنیم. رفتیم و سوار شدیم و رفتیم مرکز خرید. مرکز خرید به این بزرگی یک طرف و دستگاه بستنی سازش که همه ملت دورش جمع شده بودن یک طرف. ما هم دلمون خواست و رفتیم نفری یکی یک بستنی قیفی کاکائویی گرفتیم برگشتیم.
همینطوری بستنی نصفه نیمه که اصلا نفهمیدیم کی پول دادیم و فروشنده پولی گرفت یا نه. خودمون هم راضی شده بودیم که هدفمون همین خرید بستنی قیفی دستگاهی بوده.
نگاه میکنم اثر این مرکز خرید جای خونه مون خیلی پررنگ شده. قدیم (یعنی حدود 40-50 سال پیش) هر شهری یک پارک ملت داشت که این پارک معروف بود به بزرگترین و نیاز به تعریف نداشت. بعد از اون، از پارک ارم تهران شروع شد. یک پارک بزرگ وسط دو تا شهر کرج و تهران زده بودن که اتفاقا خیلی هم لازم شد. یک مرکز خرید درست پشت پارک زده بودن که با امکانتی که گذاشته بودن ترکیب خوبی شده بود. بعد از پارک ارم کلی تبلیغ دریاچه مصنوعی چیتگر و مجموعه ورزشی اونجا شده که سعی کردن با کمک آموزش و پرورش در سطح کشوری اون رو بومی کنند. حالا ما تهران نیستیم و من هم اونجا نرفتم، ولی نگاه میکنم جای خونه ما هم یک همچین حالتی شده. حالت گردشگریه ولی برای مثلا حرم و امامزاده نیست. میری خرید میکنی و جمعیت زیادی هم اومده اند.آب و هوا عوض میکنی و سر راهت چند ایستگاه که عوض میکنی یک چند تا درخت میبینی و همین خودش یک جور تفریح میشه.
پسرم ماهان نفهمیدیم کی انقدر بزرگ شد که همه دوره های رایگانی که برای کودکان میگذارند رو پشت سر گذاشته و ما بدون اینکه یک دوره ثبت نامش کنیم نتونستیم استعداد یابیش کنیم. هشت سالشه و فقط من باید حواسم باشه ثبت نام کلاس مدرسه اش رو از دست ندم. اون رو هم بیشتر به خاطر فامیل یادمه که تا موقع ثبت نام سال جدید میشه دوباره این سوال براشون پیش میاد.
البته این چند وقته هم که مثلا من خیلی فعال شده ام که تا تعطیلات تابستونی نیومده یک کلاس خوب این بچه رو بنویسم نگاه میکنم ذهنم پر شده از چیزهای منفی و انگار هم کاریش نمیشه کرد. اونروز با همسر رفتیم برای بررسی ثبت نام پسرم تو یک سمیناری که جای کودکان بی سرپرست به مناسبت افتتاحیه سومین مرکز آموزش ابتدایی فوتبال کودکان برگزار میشد. سمینار رایگان بود و یک کیک و آبمیوه بهمون دادن ولی اصلا خوش نگذشت. به محض اینکه وارد ساختمون شدیم جای آسانسور که رفتیم این حس بهمون القا شد که الآن هر جای ساختمون که برسیم یک دست خونی ترسناک تو جعبه میبینیم. همونجا همسرم این رو بهم نگفت. ولی وقتیکه برگشتیم این رو که گفت منم گفتم آره همین حس رو داشتم. واقعا فکر کنم یک چیزی توش بود.
حامی مالی سمینار یکی از پنج تا حامی مالی بود. از خودش خیلی تبلیغ میکرد که مسابقه فوتبال این هفته که برگزار میشه حامیش این هست. قشنگ با اسلاید و پاورپوینت و هیجان انگیز. من نگاه کردم این بچه ها تو پرورشگاه که در اختیار این قرار گرفته ان اصلا راضی نیستن. اون از اون حس که بهمون منتقل شد که هر لحظه ممکنه یک دست خونی تو چمدون ببینیم و اون از قیافه پسرها که از هر روز ورزش دادنشون بیداد میکرد. قراره فوتبال ما با این وضع به کجا برسه؟ پس اون سرزندگی که این ورزش قراره به بازیکنانش و هوادارانش بده با این وضع قراره سر از کجا دربیاره. این فکر رو کردم و گفتم اصلا نمیخوام بچه ام تو فوتبال مستعد بشه. حالا هرچی نگاه میکنم میبینم فوتباله. آدامس برای بچه خریدم پشتش عکس لباس زردها و قرمزها وسط زمین چمنه. اون طرف تلویزیون اخبار پخش میکنه فوتباله. تبلیغ کاغذی تو خونه میارن تبلیغ مدرسه فوتباله. انگار این ملت بجز فوتبال به چیز دیگه ای هم فکر نمیکنن!
دیگه گفتم دیر شد. برم این شبکه ورزش رو از صبح تا شب یک نگاهی بندازم بچه ام رو بفرستم یک ورزشی دیگه. موقع ظهر خوشبختانه این والیبال ایران-ژاپن رو پخش میکرد. نگاش کردم جهانیه و بدک هم نیست. لااقل از کاراته بهتره که فقط در سطح آسیائیه. شاید اگر استخر و بازیهای آبی براش گرون میشد بفرستمش همین والیبال بره.
بعدا اضافه کرد: پسرعمو و دختر عمویم با هم ازدواج فامیلی داشتن. گویا پسرعمویم قبل از 20سالگی متوجه ناباروریش میشه و ازدواجش رو تا سن 40 سالگی به تاخیر میندازه. دست آخر، بر اثر عشق به دختر عمویم دست به اقدام عجیبی میزنه و با او ازدواج میکنه. پدرش خیلی مانع این ازدواج بود. اصلا برای اینکه این ازدواج سرنگیره رفت خارج و همینطور فامیل رو جذب خودش کرد که بروند. میگن حالا که ازدواج کردین لااقل بچه دار نشین. از اونطرف دخترعمویم اصرار که نه، من بچه میخوام. حالا پسرعمویم چند روزه که تلاش برای افزایش باروری داره و یک بار میگه آهن بدنم کم شده و یک بار میگه خونریزی دارم. با هر بار گفتن پسرعمو تیمی از جانب پدرش که در این مدت مانع ازدواج این دو باهم بودن به جای پسره به نشانه اعتراض همه جا نفرین پخش میکنند. جالبه که بدونید چون ازدواج خیلی فامیلی بوده تو این تیم فامیلهای نزدیک دختر عمویم هم بوده.
تلاش برای بارداری تو سن بالا ریسک بالاتری هم داره. به جز این اینها دخترعمو و پسرعمو هستن. طفلکی ها کسی نمونده وسطشون که هی حرف بچه بی بچه رو پیش نکشه. ریسک بالا باشه. اقدام کنن شاید همه اینها که میگفتن درست در نیاد! مگر از روز اول این پدر مادری که بخاطر بچه نیوردن نوه شون راهی کشورهای دور شدن میخواستن این دو بچه دار بشن که حالا اینها نفرین کنن مشکل این زن و شوهر حل بشه؟
یعنی من نگاه میکنم زندگی این دو داغونه. حالا به جز تلاش برای باروری اون هم سالم هی باید بیفتن دنبال پول و پله که یک قرون دو قرون جمع کنند و خرج خورد و خوراک این دوره زمونه شون کنن. قشنگ من میبینم این دختر عمویم یک روز سیاه میشه و یک روز لاغر و کم آب. یک روز میره این سرکار و یک روز میره اون سرکار تا فقط ذره ای پول جمع کنه و حالا که کسی کمکشون نیست بلکه بتونن از خودشون مراقبت کنن! برعکس یکی بچه با بیماری ارثی ژنتیکیش رو میاره جلو این بدبخت یک مدت نگه داره، بلکه ببینه کار آسونی نیست و یکی جارو دستش میده که بگه خانه داری صبح تا شب کار آسونی نیست. یکی نان شبی که دختر کم آورده بخوره رو بهونه میکنه و یکی اصلا امکان بچه آوردنش رو انکار میکنه؛ هرکسی این وسط زن و شوهر شده عالم به باوروری و بچه داری. در عین حال طی دستوراتشون در این زمینه از آوردن یک خشت خام که روی درب قابلمه غذای این دو هم بگذارن هیچ کدوم فروگذار نکرده ان. شاید دلیلش حسودیشون باشه. دختره یک بار از لگنش میناله که به خاطر کار زیاد به درد افتاده و یک بار به خاطر کرونا که بیرون رفته و تو این مدت به جای استراحت باید درمان میشده. پسره رو نگاه میکنی یک بار افتاده تو خونه و همه اش خوابه و فرداش دختره رو میبینی یک بار افتاده تو خونه و بخاطر فقر آهن خوابیده!
من قشنگ نگاه میکنم این دو تا به جز احترامی که ریخته و باید جمع کنن به یک زوج سالم که تلاش برای باروری هم نمیکنن نیاز پیدا کرده ان. اینکه یکی بیاد بگه مثلا عزیزم امروز هیچ کی نگفته ولی کرونا هنوز هست و ماها هم که سالمیم همون مشکلی برامون پیش اومده که تو داری برای باروریت تلاش میکنی. نه، برعکس. تا پسره یک چیزی میگه عموهه سریع بساط دعا و نفرین با عمهه بالا میاره که شروع به دعاکردن و ورد خوندن بکنه. خیلی زشته، خیلی زشت.
خدا به این زن و شوهر صبر بده. اگر هم عقلی موند یک بچه سالم بهشون.
یه مدت نبودم اینجا و حسابی سرم شلوغ بود. با تحویل سال نو پسر دومم که تازه به دنیا اومده وارد یک سال میشه. با به دنیا اومدنش کلی خانواده ما تغییر کرده و این تغییر شاید به سمت احساس گناه بیشتر ماها میره!
اسم پسرم رو حکمت گذاشتم. خیلی خوشگله و اصلا نه مثل پدرشه و نه مثل مادرش که من باشم! اصلا شاید به خاطر همین گذاشتمش پیش مادرم که تا حالا چندین بچه بزرگ کرده و نوه داره! از همه چیز پسرم راضیم. هم اسمش خوبه و هم لباسهایی که تنش میکنم همه در حد یک پسر یک ساله هست، ولی نمیدونم چرا انقدر ماها که پدرمادرشیم پرتیم! انگار خدا این بچه رو به ما نداده! اون روز پدرش رو جای دانشگاه دیدم! داره درس میخونه و یک جورایی بعد از به دنیا اومدن بچه شاید افسردگی گرفت و حالا هم رفته دانشگاه! اصلا اتفاقی جای در کلاس درس دیدمش! باورتون میشه اصلا نفهمیدم کی زنجیر طلا خریده و دور تا دورش کمرش طلا گذاشته؟! این رو که دیدم نشونش دادم و اون هم خیلی عادی از کنار مساله گذشت! هزار تا سوال برام پیش اومد؛ گفتم دنبال دختر بوده که طلا گذاشته؟! برای کی این کار رو کرده؟!
یک زمانی پایبندی به اخلاقیات بیشتر بود. مرد اگر یک شرع میگفت طلا نباید بگذاره چهار تا انگشتر شرف شمس و نقره و عقیق میگذاشت، فوقش! اما این، انگار نه انگار پدره و انگار نه انگار همسر! کی طلا گذاشت که من نفهمیدم! اصلا شاید تقصیر منه که زنش بودم و کوتاهی از من بوده! بعد از دو تا بچه و چند سال زندگی مشترک مثل یک پسر بیست ساله دیلاق میمونه و هر کی نگاش کنه فکر میکنه تا حالا اصلا زن ندیده و بچه چیه اصلا! اصلا، سر همین خصوصیاتشه که آدم راحت بهش شک میکنه!
اطرافیان هم که الی ماشالله کلی حرف دارن بار آدم کنن! اون روز دوستش راحت میگفت برای ما مردها زن دوم مثل انرژی هسته ای میمونه! اصلا نمیگذاره من دخالتی تو انتخاب دوستهاش داشته باشم! دوست دختر و پسر هم برایش معنی نداره! اون روز زنه اومده میگه میدونی که این دوره زمونه ازدواج ها ماندگاری ندارن! سریع یک حکم صادر میکنن و ما هم انگار توشیم! توشیم دیگه! وگرنه اون زنجیر طلا تو این احساس بی پولی من تن این شوهر بی نام و نشون چه میکنه؟!
پسرم رو گذاشتم جای مادرم. خواهرم هست، برادرش هست و این بچه انقدر دور و برش شلوغه که نیازی به من پیدا نمیکنه! یک مدته که میرم سرکار! واقعا هم با این شوهر پولداری که دارم اصلا نیازی به پولش نیست! فقط برای اینکه افسردگی نگیرم، مثل همسرم از این خانه و زندگی میریم که دور بشیم! نه اینکه برای این زندگی تلاش نکرده باشم! کتاب خیلی خونده ام. از این کتابهای گران و ارزان که چطور با عشقتان خود را درگیر کنید. چمیدونم اگر خیانت دیدین چه کنید و اگر خواستین به کسیکه عاشق او هستین کمک کنید و از این چیزها که با کسیکه مهربانانه با شما رفتار نمیکند نباید عشق دهید و این چیزها! دیشب انقدر از این کتاب ها و رمانهای عشق خوندم که نتیجه گرفتم فقط خسته ام و میخوام بخوابم!
اون روز اومدم از سرکار دیدم مادرم ماشین پدر رو برداشته و درحالیکه خواهرم صندلی عقب نشسته دارن میرن رانندگی جاده! گفتم مادر تو رانندگی تمرین نکردی! اصلا خواهرم با اطمینان اون عقب نشسته بود. گفت نه. یک نرم افزار دستیار راننده هم گذاشته بود که برای این مبتدی ها راهنمایی میکرد هر لحظه با این فرمون چطور رفتار کنند و کی پاشون رو روی ترمز بگذارن! مادرم تنظیمش کرده بود به دورترین میدان شهر و مو به مو به صدای خودکار عمل میکرد. خوب هم عمل میکرد و قشنگ با این صدای گویا تا خود مقصد رفت و برگشت!