آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

مرصاد العباد در زیرزمین خاک خورده

تو این چند روزه طوری این ماهان ذهنمو درگیر کرده بود که پاک از همه چیز فراموشم شده بود. یک دستکش میخواستم براش بخرم که حس ورزشی بهش دست بده.اول می خواستم شورت و روپوش ورزشی بگیرم دیدم بذارم تابستون واسه کلاس تابستونیش بخرم، بعد تصمیم گرفتم از این دستکش بدون انگشتها یکی براش گشتم پیدا کردم. نوشتمش یک کلاس استعدادیابی مربیش گفت باید هر 6 ماه بره یکی از ورزش ها رو امتحان کنه و کمی بمونه تا معلوم بشه استعدادش چیه از اون طرف اینم تو کلاس گوشه گیره و بچه های دیگه براش قلدری می کنن حالا تو همه چی هم کامله و هیچی کم نداره خداروشکر باباش همیشه هرچی لازم داشته رو از قبل فراهم کرده اصلا من موندمکه چرا انقدر اعتماد به نفسش کمه و نمیتونه رهبری کنه چون نه من نه باباش کاری نکردیم که این بچه انقدر اعتماد به نفسش پایینه،  به مربیش گفتم گفت باید بیشتر با هم سن های خودش تو شرایط مختلف قرار بگیره...بعد رفتم این دستکشه رو براش بگیرم حالا میخوام بخرم هیچ چی تو حسابم پول نیست! دیگه من نمیدونم این کی میخواد بزرگ بشه. منکه نگاه میکنم فکر کنم تا بیست سالگی هی باید فکر کلاه و دستکش و شلوارش باشم.

حالا باز بعضی خانواده ها خیلی راحتن. داشتم این بچه رو از مدرسه می آوردم، بابای یکی از این پسرها سه تاشون رو گرفته بود به مسابقه دویدن 10 متر. قشنگ ورزششون داد! البته، من که جای بابای این بچه نیستم، شاید اگر پدرش این رو میبرد می آورد بهترم بود!

فکر لباس لباس و کفش و دستکش من رو رساند به زیرزمین خانه پدری. اونجا یادم هست کلی چیز از بچگی هامون دهه شصت مادرم گذاشته بود. حالا من رفته ام نگاه میکنم، مگر مثل قدیمه!؟

قشنگ سقف ریخته بود روی این خرت و پرت ها! طوری خاک گرفته بود انگار زلزله اومده! انقدر به هم ریخته و انقدر قدیمی!

واقعا قدیمی! کتاب قرآنی مادرم از اون سالها داشت که دیدمش همونجا لای پارچه ای تو انباری بود. با بچه ها قرآن رو همینطور لای پارچه برداشتیم آوردیم. انقدر این قرآن با ارزش بود که من اصلا داشتم بیخیال دستکش بچه م میشدم.

ارزش این کتاب برای ما فقط به قدمت و خاطراتش برنمیگرده. دورتا دورش تذهیب سبز داره و به ازای هر صفحه ترجمه بلندبالایی صفحه کناریش داره. همین باعث شده که قرآن 400-500 صفحه ای قطور بشه. البته، یک چند جا لایش گل گذاشته ایم و یک چند جا هم از صحافی پاره خورده ولی نگاهش میکنی هنوز کاملا قشنگه!

وقتی داشتیم برش میداشتیم دیدیم ترجمه به زبان روسی هست. ما بچه بودیم و من فقط از مادرم میشنیدم که این قرآنه. چیز بیشتری یادم نبود جز تذهیب های صفحات سبز کمرنگش.

هر صفحه باز یک چند زیرنویس هم داره که زیرنویس ها موضوعات روز امروز محسوب میشن. همونجا که با بچه ها لایش رو باز کردیم درباره معاد بود.

این روزها تو روسیه موضوع معاد خیلی باب شده. نگاه کردم یک کتاب هم به همین زبان ترجمه شده داریم با نام «مرصادالعباد من المبدأ الی المعاد» که ترجمه فارسیش رصد بندگان از مبدا تا رستاخیز میشه. رصد به معنی تماشا هم میشه که البته، انگار از دید شیطان بیشتر باید باشه. مثلا میگیم دامهایی پهن کرده داره و مترصده که ببینه بعدش این بنده در این آزمون چی میشه! ترجمه روسیش میشه:

 Наблюдение за служителями от начала до воскресения

البته، کتابی که ما داریم مرصاد العباد رو همینطوری و فقط با زبان سریلیک نوشته بود. دیگه عکس کتاب رو براتون اینجا میذارم:

کتابه رو مامانم برداشت گفت خیلی وقت بود فکر می کرده گم شده شانسی من براش پیدا کردم،

تولد هفت سالگی ماهان

از گل پسرم بگم که یک چیزهایی دیگه میتونه بنویسه. فقط یک کم بی دقته. اونروز برگه امتحانش رو نگاه میکردم مثلا چیزی رو نوشته بود چی زی! البته این بی دقتی شاهکارش نبود. اونجایی برام خوندنش سخت بود، یعنی باورم نمیشه ، که نوشته بود شلکت! انقدر فکر کردم. فکر کردم. منظورش چی بود؟ جای ل با ک رو عوض کرده بود. اصلا باید کل متن رو میخوندی تا میفهمیدی چی نوشته. آخرش بین دو تا قلب و نقطه! نوشته بود: شکرت! هم جای ل رو با ک عوض کرده بود و هم به جای ر نوشته بود ل!

باباش میگه این یکیش به تو رفته! کلی برام گشت غلطهای املایی پیدا کرد. مثلا نوشته بودم محاسبه و اشتباه تایپی بود و محاصبه نوشته بودم! این باباش، تا من میام از این بچه تعریف کنم، زودی میگرده تو خصوصیات ظاهری و باطنی من که این به تو رفته!

به ماهان میگم قربون شکلت، خوبه هفت سال پیش خدا تو رو به ما داده، وگرنه اگر الآن میخواستم تو رو بدنیا بیارم دیگه با این خرج ها نمیشد! دیگه بچه داشتن الآن لاکچری شده، دخترهای حالا برای بغل کردن یک بچه باید راه بیوفتن ببینن کی خدم و حشم میخواد برن یک دقیقه بچه تپل مپل خوشگل خانوم رو بگیرن و بعد هم برن

اصلا امروز روز ماهانه. بچه ام 23 دی به دنیا اومده! هر روز براش تا 23 سالگیش میشمرم! حالا هفت سالش شده. یکی دو دندون جلوش افتاده و برام قورباغه یادش داده ان که بکشه. عکسش رو میگذارم.


با این قورباغه دیگه نیازی به اسباب بازی های باغ وحش نداره. خودش هم صدای گوزن و حیوونهای دیگه رو در میاره.

یه تولد ساده براش گرفتم که به قول مادربزرگم نون خدا! روز تولدش براش کلی کادو گرفتیم. باباش دسته بازیش رو با یک چراغ قوه بهش هدیه داده. من کلی براش تدارک دیدم و همینطوری روز گذشته.

این هم کیک تولد هفت سالگی ماهان تقدیم شما

ارثیه پدر ماهان

گاهی استثنا وجود داره. این یک شب رو که سردتر هم هست خواهشا بخاری هاتون رو کم کنید که برای بنده خدایی که با افت گاز مواجه شده گاز هم باشه!

فکرش رو که میکنم این روزها جوون ها (که تا دهه شصت میره) هشت گروی نه زیادی دارن. نگاه میکنی خونه کوچکی یک دونه بچه ای نهایتش و یک بخاری گازی دارن که کاش الآن با افت فشار مواجه نشده باشه!

البته، این یک کاریه که از دست ما برمیاد. اون روز از جای این بلوک های گازی شرکت گاز رد میشدم چه بوی گازی می اومد! قشنگ میگفتی اینجا مرکز پخششه! دیگه من نمیدونم مراکز اصلی تر چقدر هدر رفت گاز دارن!

حالا باز ماها باید خدامون رو شکر کنیم یک گوشی هست و یک صدایی! نگاه میکنم این به اصطلاح آدمها این روزها چطور دلشون میاد مثلا در منطقه استحفاظی آمریکا هستن و گاز نورد استریم روسیه رو منفجر میکنن حسابی تو دریا هدر بره! یا مثلا همین کارخانه رنگ آذرشهر آذربایجان! دیشب آخرین آمار 65 نفر مصدوم داشته! یکی دو روزه خبر میاد چمیدونم معدن دامغان منفجر شد و چند تا کشته داشت! بعد هم کارخونه آتیش گرفت!

دیگه اینکه سویه جدید کرونا پخش کرده ان که این یکی اسمش BQ شماره داره و قراره که از واکسنهایی که زده ایم بگریزد و ما منتظریم کی حمله خواهد کرد!

واقعا جنگه! سابقه نداشته من انقدر در مضیقه بودن جوان ها رو ببینم و انقدر هم به صنایع حمله بشه. میگن هرچی لعنت داریم رو به آمریکا بفرستیم!

دیگه همه خوبن. گفتم کمی از همسر دهه شصتیم بنویسم. حالش خوبه. دعوا نداریم فعلا. از بس دیگه از این و اون شنیدیم سیریم!

حالا از پسرم هم مفصل بعد از تولدش مینویسم که بیست و سومه. اونم حالش خوبه و ما روزشماریم این کی بزرگ میشه! به باباش رفته دیگه. البته نمیشه گفت ذاتا بوده! دلیلش هم اینه که علایق پدرش از همان بچگی منجر به جمع کردن یک آثار باستانی شده و این هم دیگه دیده و یاد گرفته. مثلا از این آدامس های مثل تتو باباش زیاد جمع کرده بوده و الآن هم خداروشکر هنوز هستن. این همون ها رو میخوره و به در و دیوار میزنه! مثال دیگه ش هم این علاقه پدرش به تیم های آبیه. سر این هم کلی خاطره داره. نگاه میکنی اصلا براش مهم نیست فوتباله یا والیبال و اینها. مهم اینه که تیم باشه و رنگ لباسشون هم آبی. این به همون علاقه نشون میده!

بابایش بعد از مدتی کلا از فوتبال خیییلیی بدش اومده. برای همین خیلی سعی کرد پسرش فوتبالی نشه. با این وجود این ارثیه علاقه به رنگ آبی رو برای بچه ش گذاشت.

ارثیه که فقط علاقه نیست. یک چند تا تابلو هم از همون بچگی جمع کرده. من یک مشت کاغذ تقدیمش اضافه اونها کرده به عنوان جهاز داماد و عروس هر جا میریم همون ها رو میبریم!

عتیقه ان! یکی این خط ریز من رو دوست داره و یکی من عشق آبیش رو دوست دارم. خسیس هم نیستیم. حالا یک وقت شما خواستین از این دستخطهای خودم براتون عکس بگیرم بذارم. یک عکس هم من پیشدستی میکنم از تابلوی مورد علاقه همسر میگذارم اینجا:

این عکس اجدادمونه! همسر بچه بوده جمع کرده و تابلو کرده. یک کاری کرده من دیگه در تربیت فرزند نه نگم! این تابلو رو با خودمون همه جا میبریم! بچه رو هم همه جا باشگاه آبی رنگ ها ثبت نام میکنیم!  پسر رو نباشد کو نشان از پدر تو بیگانه خوانش نخوانش پسر!

دخترها تا این حد نمونه ندارن. یعنی خداروشکر بچه من دیگه دختر نیست. وگرنه من کلی کاغذ دست نویس داشتم ارثیه دخترم. در عوض این پسرم ماهان، کلی عکس جمع آوری شده از باباش داره و کلی هم از حتی پدربزرگش در همین سنین کودکی که یادش میدن چطوری خودش رو هی جای اینها بگذاره و فیگور بگیره! فعلا که همه اش فیگوره تا ببینیم بعد چی از آب در میاد! چون این هنوز از نظر باباش سنش کمه و باید باز این باباش برای بعدنش تمرین بدنسازی بذاره.


مادر علی اصغر

به مادر شوهرم میگم مادر. مثلاً سلام که میکنم میگم سلام مادر. بقیه بهش میگن بی بی.

یک چند روز جای مادر بودیم. مادر خیلی به جاهای مذهبی و حرم ائمه و امامزاده ها اعتقاد داره. اینبار که مردم رو داعشی های کافر تو شاهچراغ شیراز شهید کردن عزمش راسخ تر شد که بیشتر بره حرم. مادر به حرم امام رضا از همه بیشتر اعتقاد داره. اینبار داد به من دستور قبل از ورود به حرم رو برایش لمینت کردم.

گاهی وقتها اصلا شک میکنم من هم میتونم با وجود آنقدر دقت پدرانمان و مادرها مثل اونها بچه تربیت کنم؟!

ماها که میرسیم حرم معمولا همون جای در ماهان جیشش میگیره. من هم دیگه رسماً حواسم به این هست که این رو با خودم کجا ببرم! ولی مادر به جز آن اذن دخول که درب ورودی نوشته با دست خط خودش روی کاغذ نوشته که اول قبل از خروج به سمت حرم غسل کنه! بعد هم دعا کند که خدایا تمیزم گردان و قلبم را و سینه ام را و اینکه به تو متوسل شده ام که قادر و توانایی!

اصلا از اول اینها اینطور بودن. پسرش که من تازه عروسشون شده بودم می‌گفت تا همین اواخر خونه شون هر سال ماه محرم روضه بود. بجز این پسرش هم که الان شوهر منه با دوستانش می‌گشتند جایی روضه ای باشه برن به بقیه هم بگن!

الان خود من هم که بچه کوچک دارم دنبال روضه و نذری هستم همیشه!

قبل از ماهان یک پسری داشتیم که حالا فوت کرد. اون وقتها خیلی یاد علی اصغر شهید می افتادم. اصلا آنقدر دلم میخواست اگر خدا دوباره بهمون بچه داد اسمش رو بذارم علی اصغر!

حالا تو این شهدای شاهچراغ یکی پیدا شده اسمش علی اصغره! امروز تو  این عکس ها دیدمش یاد پسرم می افتم. با اینکه خدا بعدش بهمون ماهان رو داد ولی از یادم نمیره! اصلا سر همون مسأله احساس میکنم همیشه یک پای زندگی مون لنگه!

باباش هم اگر یادش بیارم میگه آره، درسته. معمولا میگه آره، بله، درسته، حق با توئه! اضافه میکنه که من آمادگی داشتنش رو نداشتم! منظورش هم اینه که زندگی رو جمع نکرد و همینطور گذاشت تو زندگیمون دخالت کردند و یک روز این نبود. یک روز شب عروسی مجدد بابایش بود، یک روز برادرش فوت کرد یک روز عصبانی بود، یک روز جنگ و بدبختی بود و یک روز یک روز دیدم بچه نیست بابایش هم نیست! بابایش نبود و من با بچه آرام خوابیده که دیگه بیدار نمیشه، هنووز در ذهنم بله درسته شوهر بود!

نمی‌خواستم کسی رو متهم کنم، ولی همه ش دلم میخواست اسم بچه م علی اصغر شهید امام حسین باشه! نگذاشتم دیگه. یک دلیلش هم این بود که اتفاقا جریان مشابهی برای زن برادر شوهر خواهرم اتفاق افتاده بود و اون اسم بچه ش رو گذاشته بود محسن به یاد محسن شهید در پهلوی حضرت زهرا! و به نظرم داشتن این دلیل برای اینکه اسم پسرم علی اصغر باشه کافی نبود!

اگرچه او را دوست میدارم، ولی این رابطه آنی نیست که بدرد من بخورد!

پدر همسرم برای اینکه حرفی زده باشی و اون نشنیده گرفته باشه یک طور دیگه حرفتو پس میده! مثلا میگی من Home sick میگیرم و ترجمه فارسی آن میشه بیماری دور از وطن، اون جواب میده بله در خانه مریض میشی اگر این کار رو بکنی! ترجمه به معنا رو تحت الفظی میگیره!

دیروز همسر گفت برو کانال این پدر شوهر رو دنبال کن! گفتم نمیکنم پر از توهینه! مثلا از توهین هاش اینه که راست راست عکس یک مرد سیاهپوست رو گذاشته کنار یک زن سفید پوست که ازدواج کرده ان و کنارش هم یک موز گندیده سیاه شده گذاشته که چسبیده به یک موز زرد تازه و رسیده!

چقدر آدم حرصش میگیره؟! خیلی. خیلی کارهاش و پست هاش توهین های اینجوری داره. این هم حاضر جوابه. تا میگی مثلا اینطور، اون زودی جواب میده اون طور! مثلا میگی نگاه کن در سال 1350 شمسی هنوز پوشش لباده بین مردم کشور ما مرسوم بوده، این چی جواب میده؟ میگه، بله در این سال کاوشگر هابل داشته فلان تصاویر رو برای ایران میفرستاده زمین!

اصلا در نظر نمیگیره که اون هابل روی خون کی ها بلند شده! اصلا در نظر نمیگیره که تاریخ چی گفته، یک طوری جواب میده که انگار مثلا ما تو اون پوششه موندیم و این چون دیگه این پوشش زیرپیرهنی رو انتخاب کرده پس پیشتازتر در موفقیت شده!

به پسرش میگم این چرا رفت این پوشش رو انتخاب کرد، چرا مثلا نرفت مثل اون کانال که دنبال کننده بیشتری هم داره پوشش موجه تری به خودش نگرفت! دیگه پسرشه دیگه، چی جواب میده؟ میگه دلنشینی تو، برای کلفتی، نه برای اینکه زنم باشی. زبان انگلیسی خوبه که تو رو فراتر از جغرافیا کنه!

بهاره رهنما این روزها ازدواج سومش رو با مرد عربی رقم زده. یک جا نوشته بود سگ ها از مردها بهترن! این حرف رو چون تو فضای مجازی و اون هم از یک چهره میشنویم انتظار نداریم، ولی خب حرف عامیانه است. عامیانه راحت میگن همه مردها سگن. شایدم تا حدی حق دارن. اینکه مثلا همین شقایق دهقان (جاری سابق بهاره رهنما) بگه من الآن باید چهره ماندگار معرفی میشدم، چرا باید شوهرم من را ممنوع الخروج از کشورم کنه؟ اگر زن باشی بهش حق نمیدی؟! چرا حق میدی، میگی اگر همین مردها بهشون قانونی حق بدی که دیگه برای جراحی زن اجازه دارن که به زن اجازه ندن، از این حقشون راحت استفاده میکنن. حالا این شقایق دهقان گفته من از این مرد که اون روز ممنوع الخروجم کرده طلاق گرفتم!

مرد اگر یک سری بدی های عرفی داشته باشه که قانونی هم باشه مثلا در کشور ما، تحمل کردنش یک حدی داره. یک حدی. اینها که ازدواج نکرده ان نیان جواب بدن. فقط اونهایی که ازدواج کرده ان و به راحتی زن خانه دار در این کشور شده ان بگن که چند درصد افسردگی گرفته ان. افسردگی زنان خانه دار دو برابر مردانه. حالا شما فکر کنید شوهر شما مردی باشه که افسردگی خود خواسته هم داشته باشه. اصلا میخواد که افسرده باشه. مثلا همین همسر من رو فرض کنید: میگه امان از این روزگار، میخوان سایت فلان رو برای عرضه و نمایش دو تا زن به عنوان کالا ببندن. من میگم چه بهتر، جا برای من بیشتر باز میشه! این زودی طرفدار حقوق بشر میشه و از جمع حمایت میکنه و میگه میدونی چقدر شغلها به این سایت وابسته اند؟! میدونی چند نفر با این کار بیکار میشن؟! این یعنی همسر منه، از همه بیشتر باید منو درک کنه، این داره از حق عامه در برابر حق من که اگر این سایت بسته میشد و سفارشی سازی نشده بود و من در رقابت باهاش موفق میشدم دفاع میکنه! اصلا خودش هم حرف رو پیش کشیده! نگاه میکنی افسردگی مسری رو پیش میکشه و دفاع هم میکنه! مرض نداره!؟

تحمل آدم یک حدی داره. نوشته بود، مظلوم ترین آدم روی زمین زنی هست که به خاطر بچه بخواد از بقیه آرامش هایی که میتونست با همسر و شوهرش داشته باشه بگذره، شاید الآن این مظلوم ترین من هستم!