آنان که خاک را به قدم کیمیا کنند / آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
شعر از حافظه بقیه غزلش اینه:
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی /باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد / هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست / آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل میسر نمیشود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
خاصیت پنهانی حافظ اینه که ایهام ایجاد میکند و راحت حرفهای عرفانی را در قالب شعر بیان می کند: در مسیر وصال به مقصود جانان حق، خدای تعالی، مراقب باش که آنان که واصل نشده و چهره مقصود ندیده اند و دنبال معرکه گیری و شیادی افتاده اند حتی به فرض محال چهره مقصود بر انها نمایان شود چه ادعاهایی که نخواهند داشت.
حال حافظ با ایهامی که ایجاد کرده است کلی نظر هست. مثلا میگن بیت اول اشاره به شاه نعمت الله ولی بوده، و با یک احتمال بالایی که خب الله اعلم.
ماهان سرما خورده بود. از همین آنفولانزایی که میگویند خیلی خطرناک است گرفته بود. او را کنار خواهرم گذاشتم تا به کلاس نوستالژی که دعوت شده بودم بروم.
ما در یک دانشکده کاملا دخترانه درس خوانده بودیم. دیروز همان دانشکده مون یک کلاس ورزشی گذاشته بود که چند تا از همکلاسی ها و دوستان قدیمی ام را آنجا دیدم. آنها بچه هایشان را بزرگ کرده بودند و حالا فرصت داشتند مثل من سر یک کلاس بنشینند.
باهم در یک هدف که تقویت عضلات بود مشترک بودیم. باهم سر یک میز نشستیم و بخش تئوری درس را که گذراندیم فرصت دادند عملی تمرین کنیم.
کلاسش خیلی شبیه باشگاه خانگی بود. برای تمرین، نمازخانه را بعد ازظهر در اختیار ما گذاشته بودند. یک جایی بارفیکس را محکم کرده بودند که من بالاخره با علاقه شدید به آن بعد از چند نفر نوبتم شد. تقریبا آخرین نفر بودم که بارفیکس میزدم.
موقع برگشتن چادرم را گشتم که تو جامیزی پیدا کنم. اول ظهر که آمده بودم با چادر سیاهم در صف نماز جماعت که تو حیاط ورودی برگزار شده بود آن را جا گذاشته بودم و احتمالا موقع برگشت آن را همان جا پیدا میکردم.
اتاق روبروی نگهبانی در ورودی اتاقی مشجر و طرح قدیمی داشت که با شیشه های رنگی و طرح قدیم آن و یک قالی دوازده متری که پهن کرده بودند صمیمیت خاصی داشت. زمان دانشجویی گاهی آنجا نماز میخواندیم و بیشتر حالت نمازخانه داشت.
آنجا را هم رفتم که بگردم.
ناراحت شدم که دیوارهایی که تا یک متری آنها پریز گذاشته بودند را آب زده بودن و خیس خورده کرده بودند که یعنی قدیمی شده و دوباره باید ساختش.
چادرم را تا شده همان جاها تو حیاط پیدا کردم . دوستم هم که از تمرین آمده بود من را ببیند را دیدم. خودش میگفت از دوازده سالگی قدش اینطور از من بلندتر شدهاست و برای ورزشهای رزمی تمرین های زیادی کرده است.
آن یکی دوستم خیلی زودتر از ما رفته بود. به گمانم هنوز کارهای نیمه تمام داشت و این کلاس های فوق العاده را چون علاقه داشت وسطشان جا کرده بود.
_______________________
Mahan had a cold. He had the same flu that they say is very dangerous. I left him with my sister so I could go to the nostalgia class I was invited to.
We had studied at an all-girls college. Yesterday, the same college had a sports class where I saw a few of my old classmates and friends there. They had raised their children and now had the opportunity to sit in a class like me.
We shared a goal together, which was to strengthen our muscles. We sat at a table together and after we had completed the theoretical part of the lesson, they gave us the opportunity to practice.
Her class was very much like a home gym. They had made the prayer room available to us in the afternoon for practice. They had set up a pull-up bar somewhere, and I finally got my turn with great interest after a few others. I was almost the last one to do pull-ups.
When I got back, I searched my tent to find a robe. When I arrived early in the afternoon, I had left my black chador (veil) in the prayer line in the entrance courtyard, and I would probably find it there when I returned.
The room opposite the guard at the entrance was a room with trees and an old design, which had a special intimacy with its stained glass and old design and a twelve-meter-long carpet that they had spread out. When I was a student, we sometimes prayed there, and it was more like a prayer room.
I went there to look around.
I was upset that the walls where they had installed sockets up to a meter long had been watered and soaked, which meant that they were old and needed to be rebuilt.
I found my chador folded right there in the courtyard. I also saw my friend who had come to see me from training. He himself said that he had been taller than me since he was twelve and that he had trained a lot for martial arts.
My friend had left much earlier than us. I think he still had unfinished work and had placed these wonderful classes in the middle because he liked them.
چند روز پیش همسر بیل رو برداشت که با پسرها که عقب نشستند بریم گوجه بچینیم. مزه گوجه های شهر ما با بقیه گوجه ها فرق دارند و ترش تر هستند. من این مزه رو بیشتر دوست دارم.
دوست همسرخواسته بود این بار ما به جایش به یک همایش کشت و صنعت مواد غذایی بریم. امام رضا واقعا ما رو طلبیده بود. وگرنه چند ساعت قبل از اینکه تصمیم به رفتن بگیریم داشتیم درباره مشهد حرف میزدیم.
یک بلیت قطار برای سفر به مشهد گرفتیم. من سریع ساک مسافرتیم و کیف بچه ها رو آماده کردم که بریم زیارت.
تو قطار مامور واگن بلیت ما رو کنترل کرد و به گفت که به کوپه شماره سه برویم.
سوار قطار شدیم. ساک ها و چمدان ها را بالای کوپه جا دادیم و نشستیم.
روی میز فلاسک آب جوش و چهار فنجان بود. آنها رو سریع خوردیم که حکمت باز نزنه چای ها رو بریزه. این روزها برای جلب توجه از هیچ تلاشی فروگذار نمیکنه. مامور قطار که فنجان ها رو برد من دیگه از تو سبد لیوان برمیداشتم.
تو راه ماهان پنجره کنار کوپه را انتخاب کرده بود. کلی گوسفند و بز هم دید و برای همه شون دست تکون داد.
کمی زیارت قبور خوندم و یک چند عکس از گنبد طلایی حرم امام رضا به حکمت نشون دادم. بچه ها خودشان ذوق سفر داشتند.
قطار که به نیشابور رسید میدانستیم که یک ساعت دیگر مشهد هستیم.
سر ساعت به مشهد رسیدیم و اولین جایی که رفتیم حرم امام رضا بود. به حکمت گفتم ما به آقا اینطوری سلام میدیم:
السلام علیک یا امام رضا
چشم حکمت به کبوترهای حرم امام رضا افتاده بود و انقدر نگاهشون کرد که گفتم الآن یکی می آید روی سرش بشینه.
بعد از ساعتی استراحت من عکس های کارخانه رب گوجه را نشون بچه ها دادم. مکان همایش کارخانه رب بهدیس بود که خودش یک ساعت زمان میبرد تا ما به اونجا برسیم. یک چند تا عکس قشنگ پیدا کردم که قبل از رفتن نشون بچه ها دادم وقتی رفتیم آنجا ذوقش را داشته باشند.
دیدار و بازدید خوبی داشتیم. اولین بار بود که ماهان کلی رب بزرگ فله رو تو بسته بندی های بزرگ میدید. یک همچین چیزی که براتون گذاشتم:

دیدن کلی گوجه و بسته های بزرگ آبی رب گوجه، یکجا خودش کلی کیف داره. حتی من که رب آفتابی درست کرده بودم برایم جالب بود که میدیدم رب گوجه ها رو چطور تولید میکنند.
مسئول کارخانه توضیح داده که ما مواد رب گوجه را با بسته بندی اسپتیک تحویل میدهیم. اسپتیک فرآیندیه که در آن از ورود میکروارگانیسم ها به درون بسته در حین بسته بندی و پس از آن جلوگیری میکنه.
دست آخر یک رب گوجه 5 کیلویی بعنوان سوغات خریدیم و خوشحال بودم که این سفر ما صرفا یک زیارت نبود. هرچند اگر فقط برای زیارت میرفتیم هم کفایت میکرد.
همانجا، چون کارخانه رب نزدیک موزه نان بود و ما قبل از ساعت دو کار دیگه ای نداشتیم یک سر رفتیم موزه نان روبروی کارخانه رب بهدیس. موزه نان هم مثل کارخانه رب بهدیس هر در یک خیابان شاهنامه 14 هستند. ماهان که کلی ذوق کرده بود از آب ها و آسیاب آبی و همه مراحل از کاشت گندم تا تبدیل آن به نان سنگک و بربری.
آنجا که رفتیم کل روزمان رفته بود.
میخواستیم دو روز سه روز دیگه هم به سفرمان اضافه کنیم که ماهان درس و مدرسه داشت و نمی توانستیم. موزه آرامگاه فردوسی، اخوان ثالث و شجریان و غزالی مانده بود که وقت نمیشد در همان یک روز برویم. پارک ژوراسیک هم واقعا حیف شده بود. آن هم همان راسته بود. فقط یک پارکی جلوخان فردوسی بود که عکس گرفتیم.
همسر مرخصی گرفته بود. دیگه آخر سر کلی زیارت امام رضا خواندیم و یک کارت خوشگل از این کارتها که رویش السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی که نقطه ب قرمز بود و آخرین نقطه مرتضی هم قرمز بود گیر ماهان آمد و خوشحال برگشتیم.
________________
A few days ago, my husband took the shovel to go pick tomatoes with the boys who had stayed behind. The tomatoes in our city taste different from the others and are more sour. I like this taste better.
My husband's friend wanted us to go to a conference on agriculture and food industry instead. Imam Reza had really invited us. Otherwise, we would have been talking about Mashhad a few hours before we decided to go.
We bought a train ticket to Mashhad. I quickly packed my travel bag and the children's bags to go on pilgrimage.
On the train, the carriage attendant checked our tickets and told us to go to compartment number three.
We boarded the train. We put our bags and suitcases on top of the compartment and sat down.
There was a flask of boiling water and four cups on the table. We ate them quickly so that Hekmat wouldn't open them and spill the tea. These days, he spares no effort to attract attention. When the train attendant took the cups, I was already taking the cups from the basket.
On the way to Mahan, he had chosen the window next to the compartment. He also saw a lot of sheep and goats and waved to them all.
I did a little bit of grave-visiting and showed Hikmat a few photos of the golden dome of the Imam Reza shrine. The kids were excited about the trip themselves.
When the train reached Neyshabur, we knew that we would be in Mashhad in an hour.
We arrived in Mashhad on time and the first place we went was the Imam Reza shrine. I told Hikmat that we would greet the master like this:
As-salaam alik ya Imam Reza
Hikmat’s eyes fell on the pigeons of the Imam Reza shrine and he looked at them so much that I said, “Now one is coming to sit on my head.”
After an hour of rest, I showed the kids the photos of the tomato paste factory. The conference venue was the Behdis Paste Factory, which took us an hour to get there. I found a few beautiful photos that I showed the kids before leaving so that they would have a taste of it when we got there.
We had a good visit. It was the first time Mahan saw a lot of big bulk paste in big packages. I left you something like this:
The most beautiful tomato paste factory
Seeing a lot of tomatoes and big blue packages of tomato paste, all in one place, has a lot of bags. Even though I had made sun paste, it was interesting to see how they produce tomato paste without mold.
The factory manager explained that we deliver the tomato paste ingredients in aseptic packaging. Aseptic is a process that prevents microorganisms from entering the package during and after packaging.
Finally, we bought a 5-kilogram tomato paste as a souvenir and I was happy that our trip was not just a pilgrimage. Although it would have been enough if we had only gone for a pilgrimage.
Right there, because the paste factory was near the Bread Museum and we had nothing else to do before two o'clock, we went straight to the Bread Museum opposite the Behdis Paste Factory. Like the Behdis Paste Factory, the Bread Museum is on 14 Shahnameh Street. Mahan was very excited about the water and the water mill and all the steps from planting wheat to turning it into Sangak and Berber bread.
Our whole day was gone when we went.
We wanted to add two or three more days to our trip because Mahan had classes and school and we couldn't. There was still time for the Ferdowsi Mausoleum Museum, the Third Brotherhood (Akhavan-e Sales), Shajarian and Ghazali, so we didn't have time to go in the same day. Jurassic Park was also a real shame. It was the same way. There was only a park in front of Ferdowsi's tomb that we took pictures of.
My husband had taken a leave of absence. Finally, we went to the Imam Reza Shrine and a beautiful card from one of these cards with the inscription "Assalamu Alaik ya Ali ibn Musa al-Reza al-Murtada" on it, where the dot "B" was red and the last dot "Murtaza" was also red came to Mahan and we returned happy.
یکی از مغازه های موردعلاقم، مغازه میوه و سبزی فروشیه. جای ما یک میوه فروشی داره که انقدر جنس و میوه تو مغازه اش آورده که هرچی بخوای داره. همیشه یک سری برش و اسلایس میوه داره که وقتی ماهان بچه بود میوه های قشنگش رو که برای قشنگی حکمت میخواستم بخرم از اون میخریدم. خیلی کیف میده. سیب، پرتقال، دوریان، فیسلایس، هندوانه، خربزه و کلی میوه خوش رنگ و بامزه داره. خلاصه اینکه با تنوع میوه هایش خیلی خرید کردن میوه و سبزی رو دوست دارم. وقتی رفتم میوه فروشی تا برای شام امشب نعنا و سبزی بخرم. دیدم وای چقدر میوه انار تازه به بازار اومده. بعد دیدم که وای چقدر هندونه برای شب یلدا آورده.
کلم بروکلی برا پوکی استخوان خوبه. نفخ کمتری هم نسبت به کلم پیچ و گل کلم داره و من هرچند وقت یکبار تو برنامه غذایی آشپزیم می آورم. کمی کلم بروکلی خریدم با فلفل دلمه ای. فقط بلد نبودم که کنارش کمی هم سبزی آش بخرم. پرتقال هم میخریدم راضی بودم، ولی وقت نمیشدو میخواستم کنارش کتابخانه هم بروم.
ماهان یک چند کتاب کودک از کتابخانه گرفته بود که میخواستم پس بدم. رفتم کتابخانه و کیسه پلاستیکی سبزی ها رو روی زمین کنار پیشخوان گذاشتم و بعد کیسه پلاستیکی سنگینی که پر از کتابهای کودک بود را روی میز گذاشتم و پرسیدم: «ببخشید، میتونم این ها رو تمدید کنم؟»
هنوز اول سال تحصیلیه و ماهان کلی وقت داره که حوصله اش سر نره. من هم باید یک طوری سرگرمش میکردم و چه بهتر که با کتابهایی که قبل از آلودگی هوا انتخاب کرده بود بیشتر سرگرم میشد.
کتاب ها رو که پس آوردم رفتم که برای نهار امروز ماهی بپزم.
استاد آهو در مورد روش پخت ماهی در کلاس گفته و حرف رسیده به اینکه آهو گفته ماهی قزل آلا دوست ندارد چون خیلی طعم ماهی می دهد و استاد گفته شاید خوب پخت نشده. آهو گفته خودش کلا مزه قزل آلا را دوست نداره و استاد ازش خواسته که ماهی برایشان بیاورد. منم استقبال کردم و قزل آلا خرید و براش سبزی پلو با ماهی درست کردم. زعفران گذاشتم.
ماهان الان کلاس چهارم میشه که برایش فوق العاده گذاشته ان تو این هوای آلوده. رفتم مدرسه اش بپرسم از کلاس سوم به بعد واقعا برنامه مدرسه اینه یا نه، امسال این جوری شده و میخوان پول بیشتر بگیرن؟
دیروز همه نیروگاه های سطح شهر مازوت میسوزوندن و من برای رفتن به مدرسه ماهان از چشمانم اشک جاری بود. قشنگ معلوم بود از نیروگاه هاست که از اول مهر که دیگه فکر کنم صددرصد مازوت میسوزوندن.
اومدم از مامان دو تا از بچه ها که بچه بزرگتر هم دارن بپرسم سالهای قبل هم فوق برنامه داشته ان توی این مدرسه؟ گفتن که فوق برنامه همیشه هست و بچه ها رو واسه سمپاد و نمونه دولتی سال بعد آماده میکنند.
گفتم که هاا، پس سال های قبلی هم این جوری بوده.
یاد خودم افتادم که زمان ما اصلا این چیزها نبود. فوق برنامه مون پرورشی بود. خودمون هم خود جوش دوست داشتیم برای سر صف برنامه و تئاتر اجرا کنیم.
خود من یک نمایشنامه اجرا کردم که با شعر و آهنگ و عروسی و ضرب گرفتن روی دایره و تنبک همراه بود. آهنگمون انقدر بین بچه ها معروف شد که از بعد از اجرای ما که مدرسه میرفتیم همه میرقصیدن.
__________________________
One of my favorite shops is the fruit and vegetable shop. Our place has a fruit shop that has so many kinds of fruits and vegetables in its shop that it has everything you want. It always has a series of fruit cuts and slices that when Mahan was a child, I used to buy beautiful fruits from it that I wanted to buy for Hekmat's beauty. It is very convenient. It has dragon fruits, oranges apples, physalis melons and all kinds of colorful and funny fruits. In short, I love shopping a lot with the variety of fruits. When I went to the fruit shop to buy mint and vegetables for dinner tonight, I saw how many fresh pomegranates had arrived at the market. Then I saw how many watermelons they had brought for Yalda night. Broccoli is good for osteoporosis. It is less bloated than kale and cauliflower, and I occasionally include it in my diet. I bought some broccoli with bell peppers. I just didn't know how to buy some vegetable soup with it. I was happy to buy oranges, but I didn't have time and I wanted to go to the library with him.
Mahan had borrowed a few children's books from the library that I wanted to return. I went to the library and put the plastic bag of vegetables on the floor by the counter, and then I put the heavy plastic bag full of children's books on the table and asked: "Excuse me, can I renew these?"
It's still the first day of the school year and Mahan has plenty of time to get bored. I had to entertain him somehow, and what's better is that he would be more entertained with the books he had chosen before the air pollution.
After I returned the books, I went to cook fish for today's lunch.
Professor Ahu talked about how to cook fish in class, and it came to the point that Ahu said he didn't like salmon because it tasted too fishy, and the professor said maybe it wasn't cooked well. Ahu said he didn't like the taste of salmon at all, and the professor asked him to bring them fish. I welcomed him and bought salmon and made him sabzi pilaf with fish. I put saffron.
Mahan is now in fourth grade, which is great for him in this polluted air. I went to his school to ask if this is really the school program from third grade onward, is it like this this year and do they want to charge more money?
Yesterday, all the power plants in the city were burning diesel fuel, and I had tears in my eyes as I went to Mahan's school. It was clear that it was from the power plants that had been burning 100% diesel fuel since the first of October, which I think is 100%.
I came to ask the mother of two of the children, who also has an older child, if they had extracurricular activities in previous years at this school? She said that extracurricular activities are always there and they prepare the children for the SAMPAD and the government exam next year.
I said, "Huh, so it was like this in previous years too."
I remembered that these things weren't our time at all. Our extracurricular activities were educational. We ourselves spontaneously liked to perform in shows and theater to get ahead.
I myself performed a play that included poetry, songs, weddings, and drumming. Our song became so popular among the children that after our performance, everyone would dance to it when we went to school.
دیشب همسایه با چند نفر، خودش و بچه هایش نذاشتن ما بخوابیم. انقدر همه جا هم ساکت بود که هر صدایی میکردن ما میشنیدیم. شب یلدایی چیزی بود؟ بگذریم.
یک چند روزی رفته بودم خونه پدری. یک دمنوش صبحگاهی خریده بودند که قوطیش قشنگ بود و ترکیباتش آموزنده بود: گل پنیرک، گل ختمی، چای کوهی و عناب. قوطی خالی شده بود ولی من دوست داشتم که برش دارم و بهم ندادنش. حالا خودم از این قوطی ها داشتم که باز یک ترکیبات دیگه مثل اسطوخودوس و بادرنجبویه با گل گاو زبان داشت که اگر مال خونه پدری رو میذاشتم کنار مال خودم ست میشد.
تو هال خونه پدری مشغول بودیم که دوست بابام در زد. بابام رفت در رو باز کنه و ما از پشت پنجره مشجر بین سالن ورودی و هال رفته بودیم یک گوشه ببینیم کیه. من نگاه کردم دوست بابام تنها نبود. او همراه یکی دو نفر دیگه اومده بود که از ماشین پیاده شدند تا برای بابام تشریفات مراسمی رسمی رو اجرا کنند.
یکی که صندلی جلو نشسته بود و لباس تشریفات پلیسی تنش کرده بود جلوتر از بقیه اومد و سلام نظامی داد. بقیه دوستان هم نگاهی به حسن انجام مراسم کردند و یکی دیگه بسته ای رو که شال خادمی در حرم امام رضا بود را به پدرم تقدیم کرد، شنیده بودم که گاهی در موقع ولادت امام رضا اقلام تبرکی را بین مردم پخش میکنند، ولی این بار طی مراسمی قدرشناسانه تقدیم بابام شد. ما هم خوشحال شدیم.
حالا بابام چی کار کرده بود که اینطوری مورد تقدیر قرار گرفت؟
خیلی کارها که در مجموع میشه گفت زمین از علم و تجربه اش سبز بود. قبلا از درختکاری گردویی که داشت اینجا نوشته بودم. ما تا حد توانمون از خشک شدن اونها تو گرما و سرما جلوگیری میکردیم. بابام اینطوری بین دوستان معروف شده بود و بعضی که ذوق داشتن اینطوری اومده بودن تشکر و تقدیر کنند.
من کارهای زیادی انجام داده ام، ولی یکی از راحت ترین آنها که فکر میکنم برام میمونه اینه که به درختی آب داده ام.
یعنی امروز و الان آب دادم و بالفرض نیم ساعت بعد هم خشک شد، ولی همون موقع که آب میدادم مهم بود. فرض کنید همون موقع که آب دادم رعد و برقی زد و پشت سرش درخت خشک شد، بازم حس من این بود که کار درستی انجام دادم.
شاید به ماها ارزش گذاری کارهامون رو درست یاد نداده اند. تو تلویزیون مصاحبه میکنند و میگویند خشکسالی اومده و از راهکارها این بوده که به درختان آب نرسانند! چرا آبرسانی با آب شرب پرهزینه باشه که در نتیجه آن، اولین قربانی درخت باشه؟ تو آب مرده ای رو زنده کن و اون آب رو بده به درخت که تغذیه میکنه و بهش نیاز داره. ما نباید بخش کشاورزی را فدای کمیت کنیم. اولویت ما باید این باشه که تکه ای از بهشت را روی زمین پاک و سبز فراهم کنیم.
زمین حالش خوب باشه، آدمها هم حالشون خوب میشه
ماهان داره چینی یاد میگیره و من هم کنارش کار میکنم. یک چند اپ چینی که فرهنگ باستانی چین و جشنهای این کشور رو یاد میداد برایش دانلود کردم که چون آهنگ داره و شعر میخونه حکمت هم دوستش داره.
برای من جالب بود که کانجی های چینی رو هم ژاپنی ها استفاده میکنند. یک دوستی دارم که اون باز برعکس داره ژاپنی یاد میگیره و برایش دیدن کانجی های ژاپنی در زبان چینی جالبه. من برای تنوع اونها رو در زبان ژاپنی نگاه میکنم و دوستم برای اینکه یادگیریش ساده تر بشه کانجی های چینی رو در زبان ژاپنی دنبال میکنه. کانجی ها از نظر تلفظ در دو زبان با هم فرق دارند. بنظرم نوشتن کتاب یادگیری ژاپنی برای کسانی که چینی بلدند یا برعکس میتونه برای یادگیری هر دو زبان ژاپنی و چینی باهم خیلی مفید باشه.