موهام رو خودم شرابی رنگ کردم. از نتیجه خیلی راضی نبودم. من رنگای خیلی سرد و خنثی دوست دارم، چون پوست خودم گرمه تضاد رو دوست دارم.
این روزها چون هوا گرمه و روز گرمازده میشیم، عملا سعی میکنیم از شب ها استفاده بیشتری ببریم. همسر که مثل ارتش شب ها بیشتر از من بیدار میمونه و میگه اگر من راندمانم پایینه به خاطر اینه که شب ها زود میخوابم. بهش میگم مثلا شب چی کار میتونم بکنم؟ اونم میگه یه آشی بپز، خیلی ها از نصف شب آش خوردن هاشون کلی تعریف کرده اند!
باز از اونطرف هم چون صبح حدودهای ساعت سه، هوا روشن میشه میگه بریم یک کوهی بگردیم.
انقدر جوون مونده میگه بریم کوه. اصلا فکرش رو نمیکنه اونجا خانواده پسنده یا نه. حاضره کلی راه تا دره بره پایین و ما هم دنبال خودش بکشونه تا یک آبی درختی چیزی پیدا کنه.
حالا منکه تا کوه دنبالش نمیرم، ولی حاضرم یک چایی تو حیاط بخوریم. یا دست ماهان و حکمت رو بگیریم و یه سر بریم پارک سر کوچه که خودش نمیپسنده.
چند شب پیش که برق رفت جای خونه ما از ساعت 6 بعدازظهر رفت تا نصف شب. ما هم خودکار از سرشب برنامه داشتیم. یک نمازی خوندیم و رفتیم تو حیاط زیر نور ماه. هوا که یکباری تاریک نمیشه. همینطوری کم کم که خورشید غروب میکنه، اول گرگ و میشه تا کاملا تاریک بشه.
بعد از اینکه قطره آهن حکمت رو دادم رفتیم یک پتویی پهن کردیم زیر نور ستاره ها. یک کاغذی کانجی برای ماهان کشیده بودم که داشتم برایش تا قبل از خواب رنگ میکردم. میذارم اینجا که شما هم یاد بگیرید:

از بیست سال پیش به این ور آسمون رو اینطوری انقدر پر از ماهواره ندیده بودم. یادمه یک شب تابستون دهه هشتاد رختخواب پهن کرده بودیم که بخوابیم. اون موقع من خونه پدری بودم. هوا تمیز بود و آفت هم کم بود و میشد شب بدون اینکه پشه و مگس نیش بزنه زیر نور ماه تا صبح راحت بخوابیم.
یکی از همون شب ها من داشتم به ستاره بالا سرم نگاه میکردم که یک باری دیدم راه افتاد و آرام رفت! فقط همون یکی بود، اما چند شب پیش که رفته بودم زیر آسمون پرستاره جای صورت فلکی های دب اکبر و یک چند ستاره ثابت دیگه رو بلد بودم. قشنگ میدیدم که یک باری یک چیزی نور خورد و مثل ستاره ظاهر شد و بعد از یک مسیر ناپدید شد. همون جا یک چند تا در مسیرهای مختلف دیدم که رد شدند. حالا با خودم میگم کاش شب های قبل از جنگ دوازده روزه چک میکردم ببینم این ماهواره ها برای جنگ بیشتر شده اند و یا نه، یک چند سالیه انقدر آسمون پر از ماهواره شده که در جهات مختلف حرکت میکنند. جنگ ستارگانه.
هوا آلوده است، و شاید به جنگ و رفت و آمد بیشتر مردم مربوط میشه. من که سردرد شدم.
دارم به حکمت چند کلمه چینی یاد میدم. فعلا میهاو به معنای سلام رو یاد گرفته. ماهان یاد گرفته بگه:
Wu ja mahan
یعنی اسم من ماهانه.
کانجی چینی که یاد بگیری میتونی بخشی از نوشتار ژاپنی هم یاد بگیری و فقط در تلفظ فرق دارند.
من خودم نوجوان که بودم گرانی و تورم بود ولی هر سال کفش و لباس نو میخریدیم. یادمه یک سال یکباری همه یک نوع کفش چینی خریدیم که به مراتب از بقیه کفش ها ارزانتر بود و به نسبت ظاهر خوبی هم داشت. دلیل ارزانی کفش هم نحوه کارش بود که دنگ و فنگ ها رو حذف کرده بودن و یک چیز ساده و مناسبی درآمده بود. کاملا ساده بود. ولی نیم بوت بود.
آن موقع ما هنوز نوجوان بودیم و ظاهر خوب و مناسب برای خودمان و هم سن و سالها اهمیت داشت.
البته، فقط همان یکسال این کفش ها رو خریدیم.
بازار کفش ایران به یمن واردات گسترده همیشه تنوع خوبی از جنس های خارجی و داخلی داشته و تقریباً هر سال ما خرید داشتیم.
خواستم بگویم الان هم همینه. اینکه از کفش خریدن گفتم از بقیه خریدهای بزرگ تر و متنوع تر هم همینطوره. آدم باید همیشه یک سطح انتخاب برای خودش نگه داره. از همه مهمتر قناعته که گنجی بی پایانه و پس از آن حفظ تنوع بازار. همین. اصل بزرگ و خاصی نیست.
یک نکته هم بگم از هنر آشپزی. شاید این روزها بخواین وقت بیشتری برای آشپزی بذارین.
این نکته در مورد جزئیات پاک کردن ماهی قزل آلاست. من ماهی رو که رو تخته برش میگذارم، قبل از پوست کندن اول از استخوان های کوچک که ممکنه داشته باشه شروع میکنم. برای اینکار هم از بالا به پایین دست میذارم و استخوان های احتمالی رو برمیدارم.
نکته دیگه اینه که من مثل اغلب آشپزهای ایرانی تو غذام حتما نصف قاشق زردچوبه میذارم. گاهی ممکنه غر بزنند ولی خیلی خاصیت داره. دیگه نکته ای به ذهنتون میرسه همین جا تو کامنت ها بذارین تا باهم اشتراک بذاریم.
دیروز برنامه ریخته بودیم بریم خرم آباد خراسان. جای ما یک خرم آباد هست که با خرم آباد خوزستان فرق داره و نزدیک کشفروده. گفتیم یک چای هم خورده باشیم خوبه. از دیشب همه وسایل رو تو ماشین گذاشته بودیم. فقط همون اول صبحی یک چند تا ساندویچ گرفتم و چایی رو گذاشتیم که دم بکشه و راه افتادیم.
در طول مسیر که رد میشدیم کاروانی با پرچم و اینها که نشون میداد نمادین حرکت میکنند دیدیم و اونجا چای هم میدادن. رفتیم جلو یک چای خوردیم. و آدرس گرفتیم و آدرس دادن که شاید ما هم بهشون ملحق بشیم. چون تاحدی از مسیر رو باهم بودیم و شاید بخش دیگرش هم باهم میرفتیم. حالا ما با ماشین و دوستان پیاده و کاروانی به نام کاروان قدس.
خرم آباد هنوز سرد و خنکه و خنکایی که داره مال بارون پراکنده دیشبه. کم مونده بود اونجا لباس گرم بپوشیم. چایی رو که خوردیم و ماهان هم که با توپش کمی بازی کرد راهی شدیم که برگردیم. در راه برگشت دیگه خبری از کاروان نبود و معلوم بود به مقصدی رسیده اند.
امروز این ویدئو از کاروان قدس رو دیدم. من خودم بچه تر که بودم یک بار همین مسیر رو از وسط شهر تا پارک ملت رفته بودم. با اتوبوس میشه یک روز. حالا این ها به بیشتر از این مقدار و تا منزل آباد و شاهنامه اومده اند. ممکن هم هست که بعضی هاشون یک مقدار از راه رو با اتوبوس بیایند. چون هنوز وسط شهره و امکانات شهری هست.
از مسیر شمال که بخواهند بروند قدس یا همون کربلا که میگن دیگه اتوبوس و اینها نداره و هزینه راه هم بیشتر میشه. فعلا که تا وسطهای کشفرود رسیده اند و قراره که از کناره دریای شمال به مسیرشون ادامه بدن.
____________
Yesterday we had planned to go to Khorramabad, Khorasan. Our place is Khorramabad, which is different from Khorramabad, Khuzestan, and is close to Kashfarud. We said it would be good to have some tea. We had put all our belongings in the car since last night. I just got a few sandwiches early in the morning and left the tea to brew and we set off.
Along the way, we saw a caravan with flags and other things that showed that they were moving symbolically, and they were also serving tea there. We went to the front and had some tea. We got the address and they gave us the address so that we could join them. Because we had been together for part of the way and maybe we would go the rest of it together. Now we are on foot with our car and friends and a caravan called the Quds caravan.
Khorramabad is still cold and cool, and the coolness it has is due to the scattered rain last night. We almost had to put on warm clothes there. After we had some tea and Mahan played with his ball a little, we set off to return. On the way back, there was no more news of the caravan, and it was clear that they had reached their destination.
Today I saw this video of the Quds caravan. When I was a child, I had once traveled this same route from the center of the city to Mellat Park. It would take a day by bus. Now they have come much further, to Manzil Abad and Shahnameh. It is possible that some of them came part of the way by bus. Because it is still in the center of the city and has urban facilities.
If they want to go from the north, they say that Quds or Karbala no longer have buses and such, and the cost of the trip will also increase. Right now, they have reached the middle of Kashf Rud and are going to continue their journey along the shores of the North Sea.
چند روز پیش تو خونه شروع کردم تمرین سنگین کردن؛ یه بدن درد شدیدی کردم که برام تعجب برانگیز بود که چرا باید اینقدر احساس درد کنم؟ چون من که ورزش میکنم. از طرفی هم خوشحال بودم میگفتم: شاید چون تا حالا این سَبک تمرین سنگین نکردم اینطور شده و از این که یه تمرینی کردم که اینطور دمار از روزگارم دراورده راضی بودم.
هرچی گذشت بدن درد من بیشتر شد.
رفتم پیش مامانم و گفتم: از ورزش کوفته شدم.
مادرم که بچه بودم برای بعد از حمام رفتنم چای می آورد، رفت و برایم چای نبات آورد. فکر کنم عضلاتم آسیب دیده بود. دنبال کوفتگی میگشتم تا این که شب تب شدیدی کردم و با خودم گفتم حتما سرما خوردم. دنبال یه ویتامین سی همه جا رو گشتم و فقط یه چای زوفا که قبلا کنار گذاشته بودم پیدا کردم. سرشب هم دکترها بسته بودن و نمیتونستم برم دکتر.
فرداش رفتم بیمارستان و شروع بخش مورد علاقهام به عنوان کارورز پزشکی. معلمی هم بچه های مدرسه را آورده بود بازدید علمی پارک کنار بیمارستان که نزدیک شاندیز و اولین ایستگاه استقبال از زائر مشهد بود. معلم داشت به بچه ها میگفت برای هر 10 عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
من ماهان رو گذاشته بودم پیش بابایش که باهم ریاضی کار کنند. از اینکه ماهان یه روز بیشتر با بابایش میگذروند هیجانزده بودم، ولی به شدت سردرد و چشم درد داشتم. بابای ماهان روی مدرسه رفتن حساسه و احتمالا میبردش مدرسه.
گرفتن نوبت طول کشید و تا ظهر که ساعت یازده هستش معطل موندم. بابای ماهان زنگ زد و گفت بذار من کارم رو زودتر تموم میکنم تا باهم برگردیم.
رفتم نمازخونه بیمارستان. نمازخونه تمیزی داشت و زودتر از من کسانی که همراه بیمار و مسافر از شهر دیگری بودند آنجا در حال دعا و استغاثه بودند.
مسیر نمازخونه هم جذاب بود. پر از پیچک و درختهای سرسبز جنگلی بود. برای گرفتن مگس های باغچه ها هم کارت زرد گذاشته بودند.
رکعت چهارم چنان سرم گیج رفت که میخواستم بیفتم روی زمین.
حالم بدتر شد.
آروم تکیه دادم به در و سرم داشت میترکید ولی گفتم منتظرش میمونم.
من قبلا این بیمارستان آمده بودم. بیمارستان طالقانی یه قسمتی داشت که الآن دیوار کشیدن. قبلا تور والیبال داشت، زمین بسکتبال بود، خط کشی بود و بیمارها هم وقت استراحت و ورزش میومدن تفریح میکردن.
ولی حالا دیواری شده بود از دیوار حاشا بلندتر و زمین بازی هم همون ایستگاه استقبال از زائر بود.
برای نهار یه کوفته ای چیزی درست کردم و خوردیم. از خستگی فقط چشمام روی هم رفت و خوابیدم. با صدای حکمت از خواب بلند شدم. اثری از سردرد نبود و فکر کنم اثر آلودگی هوا و سردرد میگرنی بوده که خوب شده بود. ماهان و حکمت کلید انبار رو میخواستند که فوتبال دستی و پینگ پونگ ها اونجا بود. کلید رو بهشون دادم و موقع بیرون رفتن از اتاق چشمم خورد به این صفحه فوتبال دستی و دسته پینگ پونگها.

بچه ها پینگ پونگ رو خیلی دوست دارند، ولی پینگ پونگشون میز نداره. تو اینترنت دنبال یه میز پینگ پنگ دست دوم گشتم و دیدم قیمتش برای من خیلی بالاست. همونجا فکری به ذهنم رسید: اینکه یه کلینیکی مثل کلینیک ورزشی اینهنگ بزنم و با پولی که از شاگردام میگیرم برای ماهان و حکمت میز بخرم.
راکت های پینگ پنگ رو برداشتم و سریع یه عکس اینطوری گرفتم:

و دوباره برگشتم پیش بچهها. گفتم:
- میخواید یکی از این میز بزرگ های پینگ پونگ رو بهتون بدن که قهرمان تیم ورزشی مسابقات بشین؟
- نه!
دیگه خیالم راحت شد که بچه هام نمی خوان مثل برادران عالمیان بازیکن تنیس روی میز و ملی پوش ایرانی بشن!
خونه مادرم نزدیک خونه ماست. یعنی ما که شاهنامه 14 شهر توس میشنیم، اونها شاهنامه 18 میشینن. فاصله این دو خیابان رو کسانی که ساکن شهر توس هستن میدونن که زیاده، و مثل خیابانهای معمول وسط شهر نیست، ولی من هر وقت حوصله خودم رو هم ندارم میرم یه سر اونجا و تا شب میمونم. داشتم صورتم رو تمیز میکردم به مامانم گفتم:
- مامان ببین این دونه چیه؟
- آبلهاس انگار!
- آبله؟! عه اینجا هم یکی هست
- و بعد کشف بیشتر و بیشتر. رفتم دکتر و لرز و بدن درد شدید داشت رو به اغما میبُردتم. همه صورت و بدن و داخل گوش و بینیم درگیر شده بود.
آبله مرغون تو بزرگسالی اورژانس پزشکیه و پزشک برام استراحت مطلق و ده روز استعلاجی نوشت.
_____________________
A few days ago, I started doing heavy training at home; I had a severe body ache that surprised me, why should I feel so much pain? Because I exercise. On the other hand, I was happy, saying: Maybe it's because I haven't done this kind of heavy training before, and I was happy that I had done a workout that ruined my life like this.
As time went by, my body ached more.
I went to my mom and said: I'm bruised from exercise.
When I was a child, my mom would bring me tea after I took a bath, and she went and brought me some mint tea. I think my muscles were damaged. I was looking for bruises until I had a high fever at night and I told myself that I must have caught a cold. I looked everywhere for vitamin C and only found a hyssop tea that I had put aside earlier. At night, the doctors were closed and I couldn't go to the doctor.
The next day, I went to the hospital and started my favorite part as a medical intern. A teacher had also brought the school children to a scientific visit to the park next to the hospital, which was near Shandiz and the first stop for welcoming pilgrims to Mashhad. The teacher was telling the children that for every 10 strawberries, you would get one point.
I had left Mahan with her father to work on math together. I was excited that Mahan would spend an extra day with her father, but I had a severe headache and eye pain. Mahan's father is sensitive about going to school and will probably take her to school.
It took a long time to get an appointment and I waited until noon, which was eleven o'clock. Mahan's father called and said, "Let me finish my work early so we can go back together."
I went to the hospital prayer room. The prayer room was clean, and those who had accompanied the patient and the traveler from another city were praying and seeking help there before me.
The path to the prayer room was also attractive. It was full of ivy and lush forest trees. They had also put up yellow cards to catch flies in the gardens.
By the fourth rak'ah, I was so dizzy that I wanted to fall to the ground.
I felt worse.
I slowly leaned against the door and my head was about to explode, but I said I would wait for him.
I had been to this hospital before. Taleghani Hospital had a part that was now being walled up. It used to have a volleyball net, a basketball court, and a line, and patients would come and have fun during breaks and exercise.
But now the wall was taller than the Hasha wall, and the playground was the same as the pilgrim reception station.
I made some dumplings for lunch and we ate. My eyes just rolled up from exhaustion and I fell asleep. I woke up to Hekmat's voice. There was no sign of a headache, and I think it was the effect of air pollution and a migraine headache that had gotten better. Mahan and Hekmat wanted the key to the warehouse, where the foosball and ping-pong tables were. I gave them the key, and as I was leaving the room, I saw this foosball table and ping-pong tables.
The kids love ping-pong, but they don't have a ping-pong table. I searched the internet for a second-hand ping-pong table and saw that the price was too high for me. An idea immediately came to my mind: to open a clinic like the Inhang Sports Clinic and buy tables for Mahan and Hekmat with the money I collect from my students.
I picked up the ping-pong rackets and quickly took a picture like this and went back to the kids. I said:
- Do you want me to give you one of these big ping-pong tables so that you can become the champion of the sports team in the tournament?
- No!
Now I feel relieved that my kids don't want to be table tennis players and Iranian national team players like the Alamian brothers!
My mother's house is close to ours. That is, while we live on Shahnameh 14 in Toos, they live on Shahnameh 18. Those who live in Toos know that the distance between these two streets is long, and it's not like the usual streets in the middle of the city, but whenever I'm not in the mood, I just go there and stay until night. I was cleaning my face and I said to my mom:
- Mom, look what's this?
- It looks like chickenpox!
- Chickenpox?! Oh, there's one here too
- And then more and more discoveries. I went to the doctor and the shivering and body aches were so severe that I was about to faint. My whole face and body and the inside of my ears and nose were involved.
- Chickenpox in adults is a medical emergency and the doctor prescribed me complete bed rest and ten days of sick leave.
_____________________
تمام ماه رمضونم رو دو سوال اساسی که برای سحری چی درست کنم برای افطار چی بپزم پر کرده بود.
گفتم آخرین روز ماه رمضون بامیه رو خودمون درست کنیم. موادشو گذاشتم و نشاسته هم زدم و دادم به ماهان که سرخ کنه. من اسم خمیر آخرش رو میذارم خمیر اینهنگ.
ماهان هم نامردی نکرد و تا تونست هرچی بامیه بود با شکلهای مختلف درآورد.

این دو سه روز که افطاری دادن هامون تموم شد، من حساسیت فصلیم شروع شد. خیابان های اصلی همه خلوت و حتی و بلیت مترو رو دوازده به در رایگان کرده بودن، ولی همه خیابان های فرعی پر از ماشین شده بود. دوازدهم مهمون خونه رمضانی اینا بودیم بهمون یک کشکی تعارف کرد که قبلا بچه که بودم خورده بودم. خودش میگفت ماست چکیده است که بهش میگن شیراز. بنظر من که همون کشک بود که کمی نرم تر برش میداشتند.
گفتیم سیزده به در که میشه میخوایم بریم آرامگاه فردوسی که خارج از شهر باشه. تمام راه عادی بود و حتی اتوبوس ها خلوت بودند، ولی تا رسیدیم به میدان هفت خان، گیر کردیم تو گره ترافیکی. تمام ماشین هایی که این سه روز خورد خورد خارج از شهر جمع شده بودند، همه ظرف یک ساعت میخواستند برگردند. خیابان دو طرفه رو یکطرفه کرده بودند و پلیس حریف این هجمه ماشین نمیشد. من یک تیکه از راه رو از پیاده روهای خاکی رفتم که برای بچه ها پفک بخرم. فقط همونجا بوی سبزه می آمد. حدود یک ساعت تو گره ماندیم تا بالاخره آزاد شدیم. این وسط یک آمبولانس رد شد و ما وقتی پشت سرمون رو نگاه کردیم کلی ماشین تو گره دیدیم که قرار بود تا نصف شب همینطور خیابان را اشغال و روشن نگه دارند. الآن اگر تو نقشه نگاه کنید همه جاهای خارج از شهر از جمله شاهنامه فردوسی، طرقبه و شاندیز همه گره ترافیکی دارند.
امسال اتفاقی یه دستی به خونه کشیدیم و شد خونه تکونی. این اتفاق تقریبا هر بار یک جوری پیش می آید. برای همین وقت بخصوصی ندارد. این سوز سرما از پنجره می اومد تو اتاق و پرده گذاشتیم.
همسرم تعریف میکرد که شب یک زمستون سرد که برف سنگینی هم اومده بود اشت از سر کار برمیگشت که یک خانمی جلو راهشو گرفت. گفت هوا اونقدر روشن تاریک بود که میشد اون خانوم رو جای پل فردوسی شاهنامه دید. سوارش کرد و گفته خانم کجا میری برسونمت؟
خانمه نگاهی به همسرم کرده و گفته مستقیم برو.
همسر همینطور مستقیم میره تا یک جای تاریکی پیرزن میگه همین جا پیاده میشم. همسر پیادش میکنه. وقتی که میاد مسیر رو برگرده میگه این بدبخته نکنه اتفاقی براش بیفته. اون وقت برمیگرده میبینه اصلاً هیچ اثری از پیرزن نیست. همونجا میگه من به جن اعتقاد پیدا کردم.
به یه جایی رسیدم که ماهان رو دنبال خودم میکشم. حالا باید یه چند ورزشی ازش تحویل بدیم.
خبری نیست تا اینکه یه زن پیرهن پوشیده و سرلخت و پا نشون میدهند که یعنی این تو تحریم به جای ما رفته نمایشگاه خارجی شرکت کنه.
یه دو تا مجله از دکه روزنامه فروشی و این یعنی شد پخش زنده اخبار تلویزیون ایرانی در تحریم.
اونوقت سوالی که برامون پیش می آید اینه که اتو تحریم چه شکلی شدیم؟
صف های طویل یادگیری آزمون رو میبینیم و میگیم ما هم باید تافلمون رو کامل کنیم؟
یعنی اینجا زندگی نداشتیم و بچه نداشتیم و همسر نداشتیم و اینا، اگر اونجا میرفتیم تحریم نبودیم و آزادیه، اونوقت اونور میرفتیم وضعمون شایسته بود؟