من و همسر داشتیم ماهان و حکمت رو میبردیم پارک ژوراسیک خیابان شاهنامه که یک گربه طلایی خوشگل رو دیدیم که زیر درخت گل برای خودش قدم میزد و هر چند وقت نگاهمون میکرد. تا همسر گوشی را در آورد عکس بگیره اینم فرار کرد. فقط بعدا نگاه کردیم یک نقطه ای تو عکسمون افتاده که گربهه هست:
_hrl6.jpg)
هنوز بچه است. محله های اصیل شاهنامه قدمت زیادی دارند، حتی بیشتر از نقطه مرکزی مشهد. یعنی این جا که الآن اسمش شاهنامه است، یک زمانی اسمش شهر قدیمی طوس بوده و از باغ سناباد که بعدا مشهد نامیده شده تاریخ طولانی تری داره. معمولا این منطقه رو با اسم آرامگاه فردوسی مشهد میشناسند. الآنم تو عکس در یک خانه خیلی قدیمی رو میبینیم که تاریخی هست. کل مسیر شاهنامه اگر طبیعی طور نباشه، موزه ای طور هست. قدمتش هم به زمان دایناسورها میرسه. حالا همین راسته این در رو که بگیریم میرسیم به پارک ژوراسیک که درباره دایناسورها که باز قدیمی تر از این در و دیوارهاست میگه. اگر اومدین شاهنامه و از روی نقشه نخواستین پارک ژوراسیکش رو پیدا کنید همین که بگین شاه فیل کجاست بهتون آدرس میدن. این منطقه کلی اسم فیلی طور داره. فکر کنم به جز پرندگان مهاجرش که طوطی ها هم شاملش میشن، یک زمانی پر از فیل بوده. نقشه رو که ببینید متوجه میشین چی میگم.
حالا که من به ماهان چند تا پرنده تاکسی درمی نشون دادم و نهایتش یک عروسک فیل براش درست کنم.
مشهد چند خیابان اصلی و مهم داشته که یکی از معروفترین هایش همین خیابان امام رضاست. قبلا به این خیابان تهران میگفتن، چون گاراژ اتوبوسهای بین شهری اونجا بوده. خیابان مهم بعدی نسبت به کوهسنگی خیابان آزادی هست که اگر پارک ملت اومده باشین، میدان آزادی به گوشتون خورده. تقریبا از همه تقاطع ها یک جوری به این خیابان میرسیم. راسته این رو که به سمت آرامگاه فردوسی بگیریم میرسیم به مجموعه مغازه ها و رستوران های بین شهری که بعضی هاشون دقت کرده اند و دایناسورهاشون رو در آورده اند. چون تو همین مسیر باغ وحش وکیل آباد و پارک جنگلی سوران از سمت جاده سنتو (ترکیب بزرگراه های آزادی و پیامبر اعظم) و مسیر شاهنامه هست، برای مسیر مهم بوده که دایناسوری باشه.
ما هربار این ماهان رو تو این مسیر که به خونه میبریم دایناسورها رو نشونش میدیم. من یک روز جای پارک شکلاتی بهش قول پارک ژوراسیک را دادم. حالا هم بردیمش و خوشبختانه از همون اول فضا طبیعی طور بود.
حالا رفتیم تو پارک ازش انتظار دارم بگه دایناسوره که برایش خریدیم چند سالشه، میگه 50 تومنشه!
قیمتش رو میده. دیگه باباش برایش سوت زد و من با خودم گفتم این بچه جای دیگه به جای سن و سال قیمت نده. تازه حکمت هم هستش و این طرز حرف زدنش برای حکمت بد آموزی نداشته باشه. برای همین رفتم یک ویدئوی آموزش شمارش اعداد فارسی گرفتم که لینک دانلودش اینجا هست. قشنگ بود و چند تا بچه باهم هندونه ها و ماهی ها و بادکنک ها رو به اعداد فارسی میشمرند.
مردی تاجر همراه با love با همسر صیغهایش
دریای زیر آب را تصور کنید در فصل جفت گیری حیوانات در حال شنا باشند! بدون لباس و اکسیژن
صحنه سازی بود؟ فکر کنم جلوه های ویژه بود.
نگاه کردم اطرافم که این برنامه برا سن من مناسب نیست. چشمها دوخته شده بود تو صحنه. اگر خونه خودمون بود همون موقع برنامه رو عوض میکردم.
دوباره مرد رو نشون دادند که میگفت باقی ساعات روزم رو هم میرم جای راهبه ها تا زندگی سخت و پر مشقت و رویکردی به سنت داشته باشم.
از پله های جایی مثل نمازخانه مسلمانان بالا رفت و کات خورد. بعد هم برنامه مستند اضافه کرد که اینها بچه دار نمیشدند و دست آخر رفتند آهویی رابه فرزندی قبول کردند و قرار بود برادر دوم این این آهوی خالدار رو هم به فرزندی قبول کنند.
حالا بچه های ما چی میبینند؟
نکنه اونها هم همین فیلم های خاک برسری میبینند که ما دیدیم؟
هنوز بچه تشخیص نداده دین چیه و اسلام چیه که این برنامه ها ذهنش رو پر کنه؟ ماهان الان هفت هشت سالشه و چیزی نمونده که نوجوان بشه و مدیریت هیجانات و هزار مشکل سر راهش ظاهر بشه.
زمان ما که نوجوان بودیم، خوشبختانه محتوای متناسب با سنمون زیادبود. من خودم از بین کتابها انتخاب کردم. بین ادیان مونده بودم و در سن نوجوانی حتی کتاب انجیل جیبی هم در خانه پیدا میشد. باید همه را بررسی میکردم. به هرحال حرف چندین سال نماز خواندن مسلمانان بود و من مسلمان زاده باید روزی لااقل ۴۰ دقیقه برا نماز خواندن میگذاشتم کنار و روزه هم که یک ماه رمضان هرسال واجب بود.
کتاب ها را خواندم. انجیل هم خواندم. در مقایسه، همان اول کتاب قرآن بر سایر کتابها برتری داشت. محتوای بصری و جلوه های ویژه آنچنانی هم خوشبختانه دور و اطرافمان نبود. یک بازی سگا و میکرو سگا بود که همه میدانستیم تفریح بچه هاست و خیلی وقت نباید پایش تلف میکردم.
من انتخاب کردم حال که برای رد اسلام دلیلی پیدا نکرده ام ترک نماز و روزه نکنم.
اما بازهم همچنان حرف روزی ۴۰ دقیقه نماز و یک ماه روزه در سال بود. ادامه دادم تا ماه رمضان. ماه رمضان برخی سخنرانی های استاد شهید مرتضی مطهری که فیلسوفی مسلمان و ولایت مدار بود پخش میکرد. روزی از نهج البلاغه گفت. نهج البلاغه امام علی که مال ۱۰۰۰ سال پیشه. در آن سخنرانی به تشریح ساختار بدن مورچه پرداخت.
من به علم، درس و مدرسه علاقه زیادی داشتم. معمولا بین سه نفر اول کلاس بودم و اغلب اوقات در طبیعت سیر میکردم. من که تا آن زمان به هرچیزی اندیشیده بودم به ساختار بدن مورچه فکر نکرده بودم، اما امام علی داشت آن را تشریح میکرد.
با تشریح ساختمان بدن مورچه نه تنها اسلام من مستحکم تر شد بلکه سخنان امام علی از همان زمان همچون معلمی رسوخ کرد.
نماز و روزه را همچنان میخواندم و در بالا و پایین زندگی امید به خدا داشتم که هدایتم کنه.
همین امید داشتن و برعکس عناد نداشتن کمک بزرگی برام بوده. گاهی ذخایر عقیده دینی جلوتر، راه آینده پردردسرم را هموار میکرده. به هر حال این من بودم که خودم انتخاب کردم که روزی ۴۰ دقیقه برا نماز کنار بگذارم. ضمنا مخالفان زیادی هم نه از دوره و نسل خودم و بلکه از چندین نسل با امکانات جلوه های ویژه و جلال و زرق و برق اطرافم زیاد ببینم. پایداری بر سر عقیده با تجربه در طول سالها کاری نیست که هرکس بتونه سرش بمونه
خلاصه که من هنوزم مسلمانم. خوشبختانه کسی شستشو مغزی هم نتوانسته من رو بده و همسرم همواره در کنارم بوده. امید دارم ماهان هم که خودش باید راهش رو پیدا کنه تو همین مسیر قدم بگذارد و خود خدا کمکش کنه
خوشحالی من اینه که هر قدر همسردور بود و نبود، در عوض دوتا پسر خدا بهمون داد، مخصوصا این آخریا که قشنگ حسش میکنم.
پسرم ماهان این آخریه داشتیم کیف و کفش امسال مدرسه اش رو خرید سال میکردیم که فروشنده بهش پیشنهاد کیف بی تی اس رو داد.
من رو بگو که کاملا برام مشخص بود پسرم و خودم قیافه هامون به کیفه نمیخوره.
پسرم رو بگو که بعد از اینهمه فرهنگسازی آخرش قیافه و عرف خانوادگی رو گذاشه کنار و در عوض کشش پیدا کرده سمت کیفه. فروشنده هم همینطور حرف میزد. میگفت پسرها و دخترها این روزها از این کیف ها میخرند و این آخریشه. انگار میدونست پسرم یک جورایی میخواد خلاف انتخاب خانواده داشته باشه. دیگه حرف فروشنده رسید به طرح روی کیف که طرح گروهه و گفت چون تک هست و آخرشه نصف قیمت بخرید.
خودم هم اینجا دیگه دیدم با این قیمت پفک فقط بهمون میدهند. همونجا به فکرم رسید بخرم و روی عکسی که از کودکان کار به اسم گروه رویش گذاشته اند یک لایه تصویری دیگه بذارم.
حالا شما ببینید چطور این کیف بهم قالب شد. اومدیم خونه و ماهان نمی ذاره دستم به کیفش برسه، چه برسد به اینکه بخواهم جلویش رو جلد بگیرم.
یه مدت ولش کردم. توی اون کیف پسرم قلب و روحش رو گذاشته بود و با کفش هایی که هر شب پایش میکرد و کیفی که روی دوشش میگذاشت آماده میشد برای رفتن به مدرسه سال جدید.
تا اینکه دیروز پسرها گفتن پفک میخوایم. بزرگه میگه میخواد و کوچیکه هم پشت سرش نمیتونه که نخواد، حتما پفک میخواد نیم وجبی. نمیدونم این خواستنهای پی درپی جزو موارد تربیتی مادر و فرزند نبود. یعنی فکر میکنم گویا من بلانسبت بجای مادری خواستم نوکری فرزندان رو کرده باشم. صدبار گفت مامان، اونم با پررویی، بچه خودم. چقدر سعه صبر داشتم که جوابش رو ندادم. اونم تهش برای اینکه بهم خیلی برنخوره گفت من دوست دارم هی به تو بگم مامان!
دیگه این وسط سکوت صبورانه از من و تهش یک لبخند مادرانه.
لبخند من دوامش وقتی تمام شد که پفکهای حکمت از دستش ولو شده بود روی کیف مبارک ماهان.
منم مثل بچه ای که کلی گریه کرده باشه و تهش نفس سنگینی ناشی از راحتی بده تو، نفسم رو دادم تو و گفتم پسر گلم این کیف دیگه با این لکه های نارنجی و خودکاری که تو این مدت آمادگی نثارش کردی برای تو کیف نمیشه. من برات میشورمش ولی فکر کنم یک کیف دیگه باید برات بخریم.
اینو که گفتم ماهان خوشحال شد و منتظر که کیف جدیدش در راهه.
دیگه من گریه هام رو وقتی کامل کردم که نذری روضه حضرت رقیه رو کامل کردم. تو هر بسته که کارت سبزی داشت و رویشان گل خشک کاغذی بود، یکی دو تا شکلات گذاشتم. یک چند تا لواشک پذیرایی هم که از اینهنگ شاپ فقط برای اینکه وسوسه شده بودم و خرید زده بودم، توی این بسته های ماهان و حکمت گذاشتم و منتظر شدم تا همسر بیاد و باهم ببریم حرم.
ایناهاش، اینها رو میگم:

تو حرم ماهان بعد از یه چند تا غر زدن قهر کرد و نمیدونم ما شانس آوردیم یا خودش شانس آورد که پیدا شد و گم نشد.
نگید ماها که اینطور نبودیم و مادربزرگ بزرگمون کرده و بچه خوبه بودیم. من بچه رو اینطوری دیدم.
هنوزم از آسمون آتیش میباره. من یک دقیقه و نهایتش 5-6 دقیقه تو حیاط بودم. اولین روز مرداد. رفته بودم سطل آبی رو که جمع کرده بودم پای گوجه ها و گل ها بریزم. خیلی هوا داغ بود، ولی من فقط فکر ریختن به اندازه آب جمع کرده پای درخت ها بودم. سیرابشون نمیکنم.
فکرم مشغول سبزی شستن و دو تیکه لباس تو لباسشویی ننداختن برای جمع کردن آبشون بود که پای درخت ها بریزم. این لباس فوتبالی ماهان هم که تازه خاکی گلی شده بود رو هم میتونستم با دست بشورم. همینطوری اومدم بالا تا بعنوان اولین روز مردادماه، آش پخته باشم. انقدر این هوای حیاط گرم بود که همینطوری داغ بودم. قشنگ پرسیدم که من گرممه که از بیرون اومدم یا هوا یکباری گرم شده؟!
چون آخر کولر روشن بود و اختلاف دما ظرف مدت کوتاهی برایم بالا رفته بود. بگم بیست دقیقه همینطوری داغ بودم خوبه؟
بیست دقیقه طول کشید تا هم دما با هوای داخل خونه بشم. انقدر گرم بود هوا. خدا به داد پرنده ها و درخت ها و حیوون ها و اون بدبخت بیچاره ها برسه که این موقع روز بیرون از خونه هستند. کمی بیشتر من میموندم گرما زده میشدم.
من کار ندارم به اینکه بقیه چقدر صرفه جویی در مصرف آب رو رعایت میکنند، ولی خودم این موقع سال حتی اگر شده با یکی دو تیکه لباس تو لباسشویی ننداختن، آب آخرش رو برمیدارم برای خنک کردن پای درخت ها.
دیگه ظرف میشورم همینطور. میوه و سبزی میشورم همینطور. اثر هم داره. بیست روز این ور رو سخت گیرانه عمل میکنم و باقیش رو هم باز آب سبزی هایم مال پای گل های تو حیاطه و باغچه ست.
چند وقته ماهان سرفه می کنه. اینم که همه اش در حال بپر بپره انرژی نداره، ولی وقتی می خواد بخوابه سرفه هاش شروع می شه. یبار بردمش دکتر گفت خانم کاری نمی تونیم براش بکنیم، می خوای بچه ات خوب شه برید شمال. من نفهمیدم منظورش چیه فکر کردم منظورش اینه که بریم تفریح گفت واسه هوای خوبه؛ این مشکل از آلودگی هواست. دیگه من از اون وقت باز ماسک پارچه ای برا ماهان درست کردم که نمیپوشه. شیر هم بزور می خوره، اومدم شربت بهش بدم نخورد گفت فقط آب می خوام. اینا یک درسی دارن بعد از شناخت گوجه که درباره آب و هواست. معلمشون هم میبینه اینا ممکنه بیکار شن گفته کاردستی درست کنیم. من برا ماهان با پلاستیک فریزری بالن درست کردم. با ماژیک براش چشم گذاشتیم و حکمت هم خیلی خوشش اومد. این بالن ساده ایه که خیلی خوب هم پرواز می کنه. رفته بود معلم گفته بود حالا اگر سیل و طوفان بیاد این کاردستی های شما چه کاربردی پیدا میکنن؟ من گفتم با بالن فرار می کنیم. باباش گذاشت ماهان رفت بعد میگه خب طوفان داره میاد بالنو میبره که. گفتم واسه سیل خوبه. ولی بیشتر اوقات سیل و طوفان باهم میان. خوبه که بچه ها رو با اینها آشنا کنیم. نمیخوام که برایش از خانههای درختی مدرن با سرویس ۲۴ ساعته اتاق، کلوچه و کروسان خانگی و پنیر و میوههای تازه آفریقایی یکجا تعریف کنیم. اصلا تو این مدها نیستیم، وقتی پیشبینی سیل و طوفان میشه. این تو مرامم نیست.
بچه از پدرش یاد میگیره. زمینهای شمال کرت بندی طبقاتی شده اند و برای کاشت برنج خوبه، ولی وقتی سیل می آید سرسره میشه. هرجا درخت نباشه، حالت سرسره پیدا میکنه، مثل همین سیل اخیر چالوس و مشهد که کوهها کم درخت شده اند. میگویند که یکباری جریان آب مثل بهمن برف در زمستان تو کوهها شدت گرفته و به سمت میدان و خیابان آمده. به محض اینکه سیلی طوفانی چیزی بیاد گربه و سموره که در پایین دست گیر میکنه. همون گربه های صادراتی که خارجی ها برای خریدنشون سراز پا نمیشناسند.
همین چند روز پیش بود که میگفتم درختهای باغ پدر گلدانی شده اند و انگار هر روز بهشون باید آب بدیم. زمین خشک شده و با سیل ماه گذشته هر چی کود پاشون ریخته بودیم شسته شد و بعد از دو-سه بار کود ریختن هنوز یک زمین سفت ترک خورده پای درختها داریم.
سیل که بیاد، بارون نیست که رام شده باشه. هرچیزی سر راهش باشه میشوره و با خودش میبره. همه چیز رو به هم میریزه و مدیریتی در کار نیست. تو مشهد ماشین ها اومده بودند، تو ترافیک گیر کردند، تو زیرگذر غرق شدند. بعد بجز گل آلود بودن که نمیشه تو آبش شنا کنی، با خودش چوب و اینها جابجا میکنه و کسی سر راهش باشه تیکه پاره میکنه.
امروز که باز سیل و طوفان مشهد اومد، به خاطر بچه ها خونه پدری بودیم. با اینکه میدونستیم، ولی چتر آماده نکردیم. این حکمت هم که دمپایی هایش رو قایم کرده بود تا وقتی بارون اومد بره زیر بارون، به زور گرفتم نگذاشتم بره. خبر نداشتیم و همینطوری، حتی از صبح مثل همیشه آبیاری هر روز رو داشتیم. وقتی سیل اومد با خودم گفتم مدیریت سیل چیزی نیست که کار یکی دو نفر باشه و یا حتی شهرداری و فرمانداری مسئولش باشند، مردم هم باید هر کدوم تلاش خودشون رو بکنند. یک سیل هست که یک باری می آید و یک مدیریتش هست که باید چند سال طول بکشه تا صورت بگیره.
به دختر خواهر که اومده بودن خونه مون گفتم ظرف توت های تازه خوری رو که دعوتشون کرده بودیم برای اون، بره بیاره. اونم رفت سراغ یخچال و دیدم طول کشید نیومد. رفتم نگاه کردم دیدم همه دان انارها رو ریخته و همینطور نشسته داره نگاه میکنه.
نگاه کردم یک دان اناری هم روی انگشت کوچک پایش افتاده بود. تو یک نگاه یاد حضرت رقیه افتادم. تعداد زخم های پاهایش رو شمرده اند و هفت تا شده و آن دان انار انگار فرو رفتگی در سرانگشت کوچیکش بود.
دلم رفت برایش.
عزیزم اشکالی نداره. بذار من برات جمعشون میکنم.
همین طور که نشسته بودم و دانه ها رو جمع میکردم، دلم هوایی شد برای حسین. گفتم یا حسین، راضی باش تو از ما.
صبح فردایش رفتم پارک و اونجا مدتی تو فضای پارک شاهنامه آرام نشستم. به درختان و فضای سبز اطراف نگاه کردم و کتاب شعر مذهبی که دستم بود رو ورق زدم تا رسیدم به شعر حضرت رقیه:
در گوشه خرابه کنار فرشته ها
با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد
دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح
بر روی خاک عکس علمدار می کشد.
این شعر رو که خوندم دلم آروم شد.
یک نشانگر کتاب لایش گذاشتمو برگشتم خونه.
کل اون روز فقط به حسین، مهدی و رقیه فکر میکردم. شب که تصاویر شهید شدن رئیسی رو تو تلویزیون نشون میدادن گریه ام گرفت. نمیدونم چرا برای رقیه. دلم روضه میخواست:
امشب رقیه فهمید بابا دو بخش دارد: بخشی به روی صحرا، بخشی به روی نیزه
رفتم همینطور دنبال استوریهای رئیسی و همراهانش. یک استوری پیدا کردم که شعر مولانا هم بود که وضعیت آنها رو بالای بالگرد جای ابرها نشون میداد. دلم نیومد این رو هم این جا نگذارم:
این ابر چو یعقوب من و آن گل چو یوسف در چمن
بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما
نگاه کردم تو این مدت کجاها که سیر نکردم. یک جای مبهمی بین یوسفان و رقیه ها بودم شاید.
آقای همه دنیا امید دلها / یا مهدی گل زهرا بگیر دستم آقا