آخرای رمضانه، دیشب آخرین شب قدرش بود. دارم رو یادگیری طبیعت و پرندگان ماهان کار میکنم. اینم یک اسباب بازی پرنده داره که خیلی دوستش داره و من باید مواظبش باشم گمش نکنه. یک چندتا تمبر داره و یک دسته کارت که به اسم پرندگان و عکسشون امتیاز میده. تو این چند روز عید این هرکی رو گرفته یک دست هم باهاش پرنده بازی کرده
دیروز هم با من بازی کرده. نگاه کردم عکس کبوتر قمری گذاشته که زیرش هم نوشته فیلدساکسون بر وزن آنگولوساکسون. انگار یک انگلیسیه که اینو درست کرده، وگرنه دقیقا عکس همین کبوتر قمری های خودمونه. کارت های امتیاز دیگه ش هم همینطوره. عکس کریستن رونالدو داره و واقعا طرفدار زیاد هم داره. رونالدو که با پرسپولیس ایران مسابقه داشت رو یه هتل بالای کوه ها گذاشته بودن. بعد عکس گرفته بودن از بالا آمدن مردم از کوهها تا اینکه برسن به هتل. همون عکس کلی بعدا ازش استفاده تبلیغاتی شد و حتی جامعه متقلب هم ازش استفاده کردن تا این حضور مردم بالای کوهها رو به نام شرکت و موسسه خودشون کنن!
من خودم برای اینکه بین این مردم باشم خیلی رو توهم خودساختگی ام کار کردم. امیدوارم پسرم هم مثل خودم دچار این توهم بشه. چه اینکه پدر خودم هم همین توهم رو داشت، تازه اون از من بیشتر توهم خودساختگی داشت. وگرنه اگر ما دچار این توهم نبودیم بین این ملت چطور میخواستیم خودمون باشیم و یا احساس بدی نسبت به اطرافمون پیدا نکنیم. اون مغازه های بالای شهر بریم و مطففین باشند و از ما تا ذره آخرش رو بگیرن و وقتی خواستن بفروشن کمفروشی کنن و ما دچار ضرر و زیان بشیم. اونوقت خوشحال و خندان بین مردم قدم بزنیم و بگیم آنچه که میبینیم این نیست و چیز دیگری است.
کنسول گری ایران در دمشق سوریه رو که اسرائیل با موشک زد، همسر گفت انگار به خاک کشور ما حمله کردند. کنسول گری یک کشور در کشور دیگر به معنای خاک آن کشور در آنجاست. من نگاه کردم قبل از اینکه ما بخواهیم عکس العملی نشون بدیم ملت ریختن تو خیابون و اگر نزدیک کنسول گری بودن حتما کمک میکردن اجساد شهدا رو خودمون جمع کنیم و خوشبختانه از این جهت یار داریم و سابقون السابقون.
من بالاخره تونستم اولین مشتریمو بگیرم از طریق سایت، ساعت ۱۰شب وقتی کنار نشسته بودم داشتم مثل معمول سایتو زیر و رو میکردم و نگاه میکردم. دیدم یه نفر از تهران سه تا از محصول منو سفارش داده. با خودم گفتم آلیسوم، یک بار هم که بعد از چند سال گذرت به سایت خورد مشتریت اینطور شد. دیدم که ماهان خوابه گفتم بقیشو صبح انجام بدم ولی دلم نیومد. خیلی خوشحال شده بودم. شروع کردم به اینکه قیمتهای مختلف بازار رو چک کنم. دیدم من کمترین قیمتو تو بازار دادم. با خودم قرار گذاشتم فردا با همسر بریم بازارو بگردیم شاید مثل جنس خودم پیدا کنیم و دو تای دیگه بخریم و اون سه تایی که سفارش داده رو بهش تحویل بدم. چون برف اومده بود و ماهان یه چهار پنج روزی تعطیل بود خیالم راحت بود.
تو این تعطیلیها برای ماهان کلاس آنلاین گذاشتن. صبح بلند شده گوشیمو گرفته که وصل بشه شادو وصل کردم معلمشون اومده هی میگه صدا میاد صدا نمیاد. برام جالب بود که صدای مامانای دیگه هم میومد. یکی از مادرها گفت خانم معلم اگه اجازه بدین حالا که صدا به خاطر اینترنتش اشکال داره بچهها رو مرخص کنیم بریم. بعضی از مامانا هم اینجورین. البته حرفش منطقی بود. چون واقعاً فقط صدای خش خش میومد. بچه ۷ ساله من کلی موهامو کشید تا با کمک هم این شاد رو که هزار تا تبلیغ توشه با کمک هم نصب کنیم. اونوقت این معلمش با اینهمه آزمون استخدامی و گذر از پیچ های سخت لاعلاج که فقط این بلد بوده رد شده و حالا یک شاد بلد نیست صدایش رو صاف کنه. ما حتی حدس زدیم این انقدر صدایش خش داره یا تو ماشینه داره میره مدرسه و همزمان آنلاین کلاس برگزار میکنه و یا زیر برف هاست. ماها کنار بخاری و آخی این طفلک هنوز به بخاری مدرسه که فقط برای همین یکی گذاشته ان نرسیده!
جلسه استانداری روی میگن تو هوای منفی ۶ درجه به علت سرما کنسل شده، ما بچهها رو باید میفرستادیم مدرسه که البته من نفرستادم. سرماخوردگی قبلی ماهان سه هفته طول کشید که ۳ هفته مدرسه نرفت. ترجیح دادم این بار دیگه این اشتباهو نکنم و نفرستمش. بعد مثل اینکه مادرای دیگه هم همین کارو کرده بودن. اعتراضها شده بود که چرا باید یه مدرسه فقط به خاطر اینکه یه معلم توشه بخاری روشن داشته باشه. این وسط یکی سود میکنه: اونم رئیس مترو چون همه مجبور میشن ماشیناشونو بذارن تا حد ممکن از وسایل عمومی استفاده کنند. تو بدترین حال هم رئیس مترو سود میکنه حتی اگه همه ضرر کنن.
که وقت خرید همین الان یخبندانه. ولی واقعاً جاده یخ زده بود و وقتی ما ماشینو روشن کردیم که حرکت کنیم تو یه لحظه کوچیک که فقط یه ذره مونده بود تا همسر ترمز بگیره ماشین سرخ خورد. قشنگ اینور اینور شدیم. توی لحظه سر خوردن کاری از دست هیچ کدوممون بر نمیاومد. نه همسر که پشت فرمون بود نه خودم. هر دوتامون هی میگفتیم عههههع عههع. خلاصه من که میخواستم تا وسط شهر برم و بازارهای مختلفو زیر و رو کنم دیدم آب و هوا اینجوریه منصرف شدم. آفتاب شده بود و برف ها از ترافیک سنگین آب شده بود و ما از آلودگی سردرد گرفته بودیم تا بالاخره قضیه رو سر جمع کردم و گفتم بریم تا سر همین کوچه یه سری بزنیم و برگردیم. حساب کردم که توی خرید مشتری چقدر ضرر میکنم چون دیگه بحث سود مطرح نبود قیمتم انقدر پایین بود که باید درصد ضررمو حساب میکردم.
دیگه الآن هرکس یک اتاقی هم خارج از شهر داشته باشه میگه ویلامون. یک گله سگ هم این سگهاشون زاییده ن که قلمرو مشخص کنند. بعد هم تفنگ بادی می آرند و یک باری میبینی کلی کلاغ جمع کرده ان بالا یک تیکه گوشت که لابد پرنده شکاری نادر قبلی بوده، طعمه پرنده شکاری نادر بعدی. تعطیل که میکنن میان به این اتاقهاشون خارج از شهر سر بزنند. آلودگی میشه و ترافیک و اینها که میگیم حق با معلمه بیشتر بود که اقلا خواست اینها راه کوتاهتر خانه تا مدرسه رو طی کنند.
ماهان شروع کرده به گفتن مامان مامان. اوندفعه نمیدونم چی داشت میگفت. چیزی گفت نفهمیدم چی گفت به گوشی نگاه میکردم و سرچ میکردم. گفتم چی دوباره گفت. باز گفتم چی؟ دفعه سوم گفت. برام جالب بود که دادم نزد. بازم متوجه نشدم حواسم پرته. یه دفعه عصبانی شدم بهش گفتم چی می گی؟! معلوم شد گوشی رو میخواد که بازی کنه هر وقت تو خونه میمونه صبح تا شب بازی میکنه. فقط میخواد بستنی بخوره بازی کنه. تو خونه که هست سخت تره. جای بخاری رو باید بدم بهش. براش فرق نمی کنه که هوا سرده یخبندونه، بستنی میخوره. وقتی دیدم عصبانی شدم اون موقع فهمیدم که دیگه نباید سرچ کنم. برای مشتری که هنوز پولشو نداده بود منطقی نبود که بخوام کاری بکنم. به خصوص که اگر قرار بود خرید کنه ازم باید به اندازه یه خرید حسابی ضرر میدادم. ولش کردم تصمیم گرفتم قیمتهای دیگه سایتمو به روز کنم تا دیگه اینجوری رکب نخورم.
اگر الآن پسرم ماهان نبود شاید یک چیزی میخواستم بگم فقط در حد همین هتل پرندگان که امروز میخواستم بنویسم.
طفلکی گناه داره. رسیده به سن 8 سال، حق و حقوق استقلال طلبی ازمون میخواد. ماهم پا جفت در گلیم. خیلی از این کارفرماها به این پادر جفت در گل میگن ده نفر آدم میخوایم پا به جفت باشه. منکه ندیدم مثلا ادمین آنلاین و انجام پروژه، سئو و اینها بخوان. فقط پا به جفت و بعبارتی دیگر جفت پا در گل میخوان . این پا به جفت رو من از یکی از این کارفرماهام شنیدم. میخواستم دو ساعت مرخصی بگیرم. گفت یعنی چی؟ من استخدام کردم که هر وقت گفتم تو پا به جفت بگی بله. انقدر خوب بیان کرد که قشنگ تصور یک سرباز با پوتینهایش تو پادگان به ذهنم اومد. حالا من و همسر حقیقتا همینطوری هستیم. کاملا پا به جفت؛ یعنی جفت پا به ماه، ولی بازم کافی نیست.
حالا این وسط من دارم با باباش بعد از کلی مقدمه چینی میرسم به این مطلب که بگم هتل پرندگان، یک باری این بچه میاد وسط میگه بریم. هر چی رشته کرده بودم پنبه شد. جواب اینو کی بده؟
گفتم منظورم طبیعته. هتل جای خاصی نیست. همین درختان بزرگ و قدیمی میشه هتل پرنده ها. میگه آهان، مثلا همین دو تا توت نیم آب خورده پدربزرگ که قدیمی شدن هتل پرنده هاست.
ذهن جستجوگر من رفت دنبال گشتن برای همسر. من اگر مادر خوبی برای ماهان باشم یک زن خوب از حالا میگردم براش پیدا کنم. اتفاقا چند تا عکس از بچه های 13-14 ساله پیدا کردم که داماد شده اند و دختر فهمیده ای هم عروس برای خانواده. یک چند جا هم برای تخلیه انرژی این بچه ها تو گروه های ورزشی و اینها پیدا کردم. اینطوری شد که من کمی از کرده خودم آروم شدم.
انگار که جذبش کرده باشم هم نشستیم یک انیمه ژاپنی در این رابطه که خاندانهای بزرگ و پولدار بچه هاشون رو زود به نام هم میکنن دیدیم. الآن دور و بر خودمون رو نگاه کنیم هم همینطوره.
ژاپنیه چی کار میکنه؟ فقط همین رو تصویر میکنه. ما که خیلی داریم از این چیزها. مخصوصا که حالا وام ازدواج رو هم برده ان برای زیر 23 سال و دلیل موجه گذاشتن رو موضوع. قشنگ نشون داد که دختره خیلی سنتی از بچگی به نام پسره شد و بعد هم بزرگ که شد خودش داوطلبانه رفت دنبال تنها کسی که میتونست شوهرش بشه؛ رفت با پسره که قبلا همبازی هم کرده بودنشون. خیلی سنتی لباس کیمونو داشت و روز اول برای پسره چند نوع غذا از جمله غذاهای دریایی درست کرد. پسره یک باری طرد شده بود و یک باری خواستن جدا بشند و یک باری دختر خدمتکار آوردن با لباس فرانسوی تنش و حضورش داشت منجر به سوءتفاهم واسه دختر اصلی میشد.
البته جذبم فعلا در همین حد بود. پسرم که هنوز تازه هشت سالشه و تا سیزده چهارده سالگی باید بچگی کنه. فعلا برم این بچه های فامیل رو زیر نظر بگیرم
طبق معمول این حکمت رو بردم طبیعت گردی. یک فاخته رد شد که قبلا عکسش رو داشتم. حالا برا شما میگردم نیستش. یک دسته هم چمیدونم فکر کنم پرستوی مهاجر از خیلی بالا از شرق به غرب رد شدند. یعنی این کلاغ های مهاجر از جنوب به شمال میرفتن، ولی اینها شرق به غرب میرفتند. کار برای خودم درست کردم.
از این کیک کاکائویی ها خریدم که بخورم دیدم این ماهان ماکارونی میخواد. نگاه کردم خرما هم نداشتیم. پولم کم بود برای این برج. فقط یک بسته خرماش رو خریدم تا ماهان صبر کنه من ببینم برای برج بعدی یکباره میتونم ماکارونی بخرم یا نه. خرما میوه خشک با کیفیتیه که لاکچری هم محسوب میشه. حالا حالا مونده که من انقدر برا این بچه ماکارونی درست کنم که یادش بره خرما چی بود و چقدر خوب بود.
این فسقلی ها اصلا وقت برای خودشون هم نمیذارن بمونه چه برسه به من. اون روز این ماهان سوار دوچرخه بود ما دنبالش بودیم. این هی برمیگشت و میگفت حواست به من باشه.
آخه من چطوری بگم که یک وقتی برا منم بذار بمونه. زمانیکه خودم بچه بودم همه بچه هاشونو مثل مرغ و خروساشون تو کوچه ها بزرگ میکردن. یادمه اون زمان قیر کمی گرم میتونست خمیر بازی باشه و بوی گازوئیل رو دوست داشتم. البته، خیلی زود هم به هر دوشون حساس شدم. 4 یا پنج سالم بود که پارکینگ خونه مون اولین خاطرات بازیم رو ثبت میکرد و من چون اونجا برام تنوع و تازگی داشت از بویش خوشم می اومد.
امروز هم مثل دیروز نیست. من نگاه میکنم کاشی که نماد استان ما و نیشابور و پایتخت ایران قدیمه الآن بیشتر تو دست و پا اومده. منظورم این کاشی ریزهای فیروزه ای هست، ولی خب حفاری ها بیشتر شده و در عوض اون قیرها دم دست عمیق تر میشن.
حالا این بچه ها شده ان همه زندگی ما. تایپ صوتی میکنمو فکر و حواسم جای حکمته که بیدار نشه. ماهان هم که دیگه برای خودش مردی شده.
این روزها اقتصادی فکر میکنیم. من دیگه دیدم حکمت هم داره بزرگ میشه و نمیشه جشن تولد این رو نادیده گرفت. اینم حق داره مثل اولی یک جورایی بهش رسیدگی بشه. این شد که یک تولد به نسبت ساده تر برای ماهان گرفتیم و یک کیک اضافه هم برای حکمت گذاشتیم که یعنی اینم مال تو. برای ماهان هم باباش فکر کرد هدیه روز تولدش راکت بدمینتون باشه یک کم تحرک کنه.
فامیلمون که خیلی از ما جلوتره اصلا کل خونه ش رو باشگاه رقص کرده. دیگه اینها میگن این پسرمون میبینه و همینطوری قری بزرگ میشه و روزها میگذره.
حالا اومده ام نگاه میکنم پسرم رو برده ان موزه ژوراسیک مشهد. این بچه ها رو هربار یک جایی میبرند. این ها هم میان تعریف میکنند و ما کلی چیز ازشون یاد میگیریم. من خودم بچه که بودم بردنمون یک جایی که تاکسیدرمی یاد میدادن. درست بلد نبودم کدوم موزه بردنمون، ولی کلی مرغ و پرنده هوا رو تاکسیدرمی کرده بودند و مثل واقعیش ایستاده بودن. اونوقت این بچه حالا میاد برامون از دایناسورها میگه.
زمان ما اگر دنبال فسیل میگشتی شاید راحتتر از الآن پیدا میشد. و شاید چون این پرنده ها هم بیشتر بودن تاکسیدرمیشون بیشتر مطرح بود، ولی الآن بچه ها رو که جایی نمیبریم. میبریم این جاها یک فسیلی دایناسوری چیزی نشونشون میدن. حالا تنها بچه من ماهان نیست. یک گل پسر دیگه دارم که اون میبینه و میشنوه و دوست داره اونم با ماهان باشه و هر جا هرچیزی اون یاد گرفت این هم یاد بگیره. من یک کم براش از عروسک دایناسورش گفتم دیدم زودی تموم شد. برای همین بردمش یکی از این شمشادها رو که تاریخچه اش رو تو کتاب خونده بودم به این دوره ژوراسیک و دایناسورها برمیگرده نشونش دادم. اومدم بهش این میوه ش رو که مثل زیتون بود نشون بدم این نگذاشت و نه برداشت و خوردش. از من گفتن که اخ مامان تف کن و از اون که میخواست مزه و تلخیش رو کامل امتحان کنه.
دیگه چشمتون روز بد نبینه. با خودم گفتم آخر آلیسوم کاش گل رو میدادی بو کنه و شاید هم خواست بچشه. اون فهمش در همین حد بود. الآن مادرت بود هم همین کار رو باهات میکرد؟!
براتون عکس های کیک تولد ماهان و حکمت رو میگذارم با این عکس از شمشاد متعلق به دوره ژوراسیک و جنگل های هیرکانی. زمستونه دیگه همه جا خشکه و این فقط یک سه چهار برگی ازش باقی مونده و میوه های رویش.
دو تا بچه و من و بابایش میشیم چهار نفر. با این وجود چند قاچ اضافه هم گرفتیم که مادرم اینا هم خواستن بخورن.
عکس درخت شمشاد در زمستان و میوه هایش که مثل زیتون میمونه پایین اومده. اون یونجه که سبزه و بیشتر فضا رو گرفته منظورم نیست. این شمشاد که میگم قشنگ درختیه و یک چند تا میوه سیاه براق که اندازه انگور خرسی و آلبالوی وحشی کوچیکه رو شاخه ش مونده. زمستونه و فقط چهار تا برگ قهوه ای رو شاخه هایش باقی مونده.
پسرم ماهان بعد از مدرسه کلی ذوق داشت که ماجرای نمره نگرفتنش را تعریف کند. این روزها بچه ها شجاعتشون در بیان یاد نگرفتن زیاد شده. من مشقهای ماهان رو باید باهاش بنویسم و اگر لحظهای بالا سرش نباشم این هیچ درس نمیخونه. اصلا اون روز آنقدر طولش داد که وقتی من دستپاچه شدم مدرسه ش دیر میشه گفت ولش کن به معلمم میگم یادم رفت.
حالا این برگشته تعریف می کنه دوستش تعجب کرده 5 گرفته. این دوستش هر روز جلسه ای یک ساعات باهاش میاد کلاس یوسی مس. اونوقت باهم یک ساعت هم کار میکنن.
دیگه بعدش حواسم به استادیوم ثامن جای خونه مون بود که قرار بود فرداش بریم اونجا مصاحبه. همون موقع از بالا سرم هواپیمای مسافربری کوچکی رد شد که همسر گفت ورزشکاران سوارش هستن. مسیرش هم از غرب به شرقه که معنیش اینه که از مشهد به تهران میرود.
از وقتی منطقه ما به مترو وصل شده، این ورزشگاه ثامن الائمه هم رونق گرفته. ورزشکاران معروف می آیند و می روند. اینجا با ورزشگاه آزادی تهران قابل قیاس هستش که میگم، از نظر بزرگی و زیرساخت. اصلا شاید مسابقات جهانی هم همینجا برگزار بشه، چون میگن خیلی بزرگتر از ورزشگاه آزادی هست. هرچند اشکالش اینه که به خود ورزشگاه رسیده اند و مردم اطراف رو عاطل باطل گذاشته ان. اونروز از این جای منزل آباد رد میشدم؛ یعنی هر روز از این منزل آباد رد میشیم. چی بگم از دستشون. اینها درست بلافاصله بعد از مهدیه ان. مهدیه یک زمانی آخرین بخش شهر بوده و اینها نگاه میکرده ان که این ور خیابون بهش رسیدگی شده و اون ور نه. نتیجه چی میشه؟ نتیجه این میشه که یک خرده فرهنگ داغون پیدا میکنند. تازگی یک اتوبوس زده ان شاهنامه رو وصل میکنه به کاظم آباد و منزل آباد و بعدش هم پلیس راه و پارک ملت. دیگه بگم که اونطرف سمت کاظم آباد هم یک چند تا خیابان متعلق به بتن ریزی و اینهاست و کلی خاک بلند میکنند تا بنشونن این وسطه. دیگه این وسطه قراره آباد بشه تا این ورزشگاه ثامن اون تهه یک چیزی بهشون برسونه.
نماینده دستگاه سفارشی ما قرار بود صبحانه کاری ایندفعه رو به خاطر شرکت همسر به تعویق بندازه. ما هم مثل بقیه شرکتهای نوپا قرار بود بریم صحبت کنیم شاید کارمون رونق بگیره. هر استعدادی برای شرکت مستقر در استادیوم برای اولین بار توسط مدیران ورزشی اونجا تا حالا تحسین برانگیز بوده و این بار قرار بود به قید قرعه به یکیمون جایزه بدن. ماهم میخواستیم توش باشیم و این شد که همسر قبول کرد خودش شخصاً از اینجا که شاهنامه 13+1 (شاهنامه 14) هستیم، برسوندم ورزشگاه.
آخرش هم به این ختم شد که پسر و همسر وسط ورزشگاه بپر بپر کردند و عکس گرفتن، یادگاری.