خوشحالی من اینه که هر قدر همسردور بود و نبود، در عوض دوتا پسر خدا بهمون داد، مخصوصا این آخریا که قشنگ حسش میکنم.
پسرم ماهان این آخریه داشتیم کیف و کفش امسال مدرسه اش رو خرید سال میکردیم که فروشنده بهش پیشنهاد کیف بی تی اس رو داد.
من رو بگو که کاملا برام مشخص بود پسرم و خودم قیافه هامون به کیفه نمیخوره.
پسرم رو بگو که بعد از اینهمه فرهنگسازی آخرش قیافه و عرف خانوادگی رو گذاشه کنار و در عوض کشش پیدا کرده سمت کیفه. فروشنده هم همینطور حرف میزد. میگفت پسرها و دخترها این روزها از این کیف ها میخرند و این آخریشه. انگار میدونست پسرم یک جورایی میخواد خلاف انتخاب خانواده داشته باشه. دیگه حرف فروشنده رسید به طرح روی کیف که طرح گروهه و گفت چون تک هست و آخرشه نصف قیمت بخرید.
خودم هم اینجا دیگه دیدم با این قیمت پفک فقط بهمون میدهند. همونجا به فکرم رسید بخرم و روی عکسی که از کودکان کار به اسم گروه رویش گذاشته اند یک لایه تصویری دیگه بذارم.
حالا شما ببینید چطور این کیف بهم قالب شد. اومدیم خونه و ماهان نمی ذاره دستم به کیفش برسه، چه برسد به اینکه بخواهم جلویش رو جلد بگیرم.
یه مدت ولش کردم. توی اون کیف پسرم قلب و روحش رو گذاشته بود و با کفش هایی که هر شب پایش میکرد و کیفی که روی دوشش میگذاشت آماده میشد برای رفتن به مدرسه سال جدید.
تا اینکه دیروز پسرها گفتن پفک میخوایم. بزرگه میگه میخواد و کوچیکه هم پشت سرش نمیتونه که نخواد، حتما پفک میخواد نیم وجبی. نمیدونم این خواستنهای پی درپی جزو موارد تربیتی مادر و فرزند نبود. یعنی فکر میکنم گویا من بلانسبت بجای مادری خواستم نوکری فرزندان رو کرده باشم. صدبار گفت مامان، اونم با پررویی، بچه خودم. چقدر سعه صبر داشتم که جوابش رو ندادم. اونم تهش برای اینکه بهم خیلی برنخوره گفت من دوست دارم هی به تو بگم مامان!
دیگه این وسط سکوت صبورانه از من و تهش یک لبخند مادرانه.
لبخند من دوامش وقتی تمام شد که پفکهای حکمت از دستش ولو شده بود روی کیف مبارک ماهان.
منم مثل بچه ای که کلی گریه کرده باشه و تهش نفس سنگینی ناشی از راحتی بده تو، نفسم رو دادم تو و گفتم پسر گلم این کیف دیگه با این لکه های نارنجی و خودکاری که تو این مدت آمادگی نثارش کردی برای تو کیف نمیشه. من برات میشورمش ولی فکر کنم یک کیف دیگه باید برات بخریم.
اینو که گفتم ماهان خوشحال شد و منتظر که کیف جدیدش در راهه.
دیگه من گریه هام رو وقتی کامل کردم که نذری روضه حضرت رقیه رو کامل کردم. تو هر بسته که کارت سبزی داشت و رویشان گل خشک کاغذی بود، یکی دو تا شکلات گذاشتم. یک چند تا لواشک پذیرایی هم که از اینهنگ شاپ فقط برای اینکه وسوسه شده بودم و خرید زده بودم، توی این بسته های ماهان و حکمت گذاشتم و منتظر شدم تا همسر بیاد و باهم ببریم حرم.
ایناهاش، اینها رو میگم:
تو حرم ماهان بعد از یه چند تا غر زدن قهر کرد و نمیدونم ما شانس آوردیم یا خودش شانس آورد که پیدا شد و گم نشد.
نگید ماها که اینطور نبودیم و مادربزرگ بزرگمون کرده و بچه خوبه بودیم. من بچه رو اینطوری دیدم.
هنوزم از آسمون آتیش میباره. من یک دقیقه و نهایتش 5-6 دقیقه تو حیاط بودم. اولین روز مرداد. رفته بودم سطل آبی رو که جمع کرده بودم پای گوجه ها و گل ها بریزم. خیلی هوا داغ بود، ولی من فقط فکر ریختن به اندازه آب جمع کرده پای درخت ها بودم. سیرابشون نمیکنم.
فکرم مشغول سبزی شستن و دو تیکه لباس تو لباسشویی ننداختن برای جمع کردن آبشون بود که پای درخت ها بریزم. این لباس فوتبالی ماهان هم که تازه خاکی گلی شده بود رو هم میتونستم با دست بشورم. همینطوری اومدم بالا تا بعنوان اولین روز مردادماه، آش پخته باشم. انقدر این هوای حیاط گرم بود که همینطوری داغ بودم. قشنگ پرسیدم که من گرممه که از بیرون اومدم یا هوا یکباری گرم شده؟!
چون آخر کولر روشن بود و اختلاف دما ظرف مدت کوتاهی برایم بالا رفته بود. بگم بیست دقیقه همینطوری داغ بودم خوبه؟
بیست دقیقه طول کشید تا هم دما با هوای داخل خونه بشم. انقدر گرم بود هوا. خدا به داد پرنده ها و درخت ها و حیوون ها و اون بدبخت بیچاره ها برسه که این موقع روز بیرون از خونه هستند. کمی بیشتر من میموندم گرما زده میشدم.
من کار ندارم به اینکه بقیه چقدر صرفه جویی در مصرف آب رو رعایت میکنند، ولی خودم این موقع سال حتی اگر شده با یکی دو تیکه لباس تو لباسشویی ننداختن، آب آخرش رو برمیدارم برای خنک کردن پای درخت ها.
دیگه ظرف میشورم همینطور. میوه و سبزی میشورم همینطور. اثر هم داره. بیست روز این ور رو سخت گیرانه عمل میکنم و باقیش رو هم باز آب سبزی هایم مال پای گل های تو حیاطه و باغچه ست.
چند وقته ماهان سرفه می کنه. اینم که همه اش در حال بپر بپره انرژی نداره، ولی وقتی می خواد بخوابه سرفه هاش شروع می شه. یبار بردمش دکتر گفت خانم کاری نمی تونیم براش بکنیم، می خوای بچه ات خوب شه برید شمال. من نفهمیدم منظورش چیه فکر کردم منظورش اینه که بریم تفریح گفت واسه هوای خوبه؛ این مشکل از آلودگی هواست. دیگه من از اون وقت باز ماسک پارچه ای برا ماهان درست کردم که نمیپوشه. شیر هم بزور می خوره، اومدم شربت بهش بدم نخورد گفت فقط آب می خوام. اینا یک درسی دارن بعد از شناخت گوجه که درباره آب و هواست. معلمشون هم میبینه اینا ممکنه بیکار شن گفته کاردستی درست کنیم. من برا ماهان با پلاستیک فریزری بالن درست کردم. با ماژیک براش چشم گذاشتیم و حکمت هم خیلی خوشش اومد. این بالن ساده ایه که خیلی خوب هم پرواز می کنه. رفته بود معلم گفته بود حالا اگر سیل و طوفان بیاد این کاردستی های شما چه کاربردی پیدا میکنن؟ من گفتم با بالن فرار می کنیم. باباش گذاشت ماهان رفت بعد میگه خب طوفان داره میاد بالنو میبره که. گفتم واسه سیل خوبه. ولی بیشتر اوقات سیل و طوفان باهم میان. خوبه که بچه ها رو با اینها آشنا کنیم. نمیخوام که برایش از خانههای درختی مدرن با سرویس ۲۴ ساعته اتاق، کلوچه و کروسان خانگی و پنیر و میوههای تازه آفریقایی یکجا تعریف کنیم. اصلا تو این مدها نیستیم، وقتی پیشبینی سیل و طوفان میشه. این تو مرامم نیست.
بچه از پدرش یاد میگیره. زمینهای شمال کرت بندی طبقاتی شده اند و برای کاشت برنج خوبه، ولی وقتی سیل می آید سرسره میشه. هرجا درخت نباشه، حالت سرسره پیدا میکنه، مثل همین سیل اخیر چالوس و مشهد که کوهها کم درخت شده اند. میگویند که یکباری جریان آب مثل بهمن برف در زمستان تو کوهها شدت گرفته و به سمت میدان و خیابان آمده. به محض اینکه سیلی طوفانی چیزی بیاد گربه و سموره که در پایین دست گیر میکنه. همون گربه های صادراتی که خارجی ها برای خریدنشون سراز پا نمیشناسند.
همین چند روز پیش بود که میگفتم درختهای باغ پدر گلدانی شده اند و انگار هر روز بهشون باید آب بدیم. زمین خشک شده و با سیل ماه گذشته هر چی کود پاشون ریخته بودیم شسته شد و بعد از دو-سه بار کود ریختن هنوز یک زمین سفت ترک خورده پای درختها داریم.
سیل که بیاد، بارون نیست که رام شده باشه. هرچیزی سر راهش باشه میشوره و با خودش میبره. همه چیز رو به هم میریزه و مدیریتی در کار نیست. تو مشهد ماشین ها اومده بودند، تو ترافیک گیر کردند، تو زیرگذر غرق شدند. بعد بجز گل آلود بودن که نمیشه تو آبش شنا کنی، با خودش چوب و اینها جابجا میکنه و کسی سر راهش باشه تیکه پاره میکنه.
امروز که باز سیل و طوفان مشهد اومد، به خاطر بچه ها خونه پدری بودیم. با اینکه میدونستیم، ولی چتر آماده نکردیم. این حکمت هم که دمپایی هایش رو قایم کرده بود تا وقتی بارون اومد بره زیر بارون، به زور گرفتم نگذاشتم بره. خبر نداشتیم و همینطوری، حتی از صبح مثل همیشه آبیاری هر روز رو داشتیم. وقتی سیل اومد با خودم گفتم مدیریت سیل چیزی نیست که کار یکی دو نفر باشه و یا حتی شهرداری و فرمانداری مسئولش باشند، مردم هم باید هر کدوم تلاش خودشون رو بکنند. یک سیل هست که یک باری می آید و یک مدیریتش هست که باید چند سال طول بکشه تا صورت بگیره.
به دختر خواهر که اومده بودن خونه مون گفتم ظرف توت های تازه خوری رو که دعوتشون کرده بودیم برای اون، بره بیاره. اونم رفت سراغ یخچال و دیدم طول کشید نیومد. رفتم نگاه کردم دیدم همه دان انارها رو ریخته و همینطور نشسته داره نگاه میکنه.
نگاه کردم یک دان اناری هم روی انگشت کوچک پایش افتاده بود. تو یک نگاه یاد حضرت رقیه افتادم. تعداد زخم های پاهایش رو شمرده اند و هفت تا شده و آن دان انار انگار فرو رفتگی در سرانگشت کوچیکش بود.
دلم رفت برایش.
عزیزم اشکالی نداره. بذار من برات جمعشون میکنم.
همین طور که نشسته بودم و دانه ها رو جمع میکردم، دلم هوایی شد برای حسین. گفتم یا حسین، راضی باش تو از ما.
صبح فردایش رفتم پارک و اونجا مدتی تو فضای پارک شاهنامه آرام نشستم. به درختان و فضای سبز اطراف نگاه کردم و کتاب شعر مذهبی که دستم بود رو ورق زدم تا رسیدم به شعر حضرت رقیه:
در گوشه خرابه کنار فرشته ها
با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد
دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح
بر روی خاک عکس علمدار می کشد.
این شعر رو که خوندم دلم آروم شد.
یک نشانگر کتاب لایش گذاشتمو برگشتم خونه.
کل اون روز فقط به حسین، مهدی و رقیه فکر میکردم. شب که تصاویر شهید شدن رئیسی رو تو تلویزیون نشون میدادن گریه ام گرفت. نمیدونم چرا برای رقیه. دلم روضه میخواست:
امشب رقیه فهمید بابا دو بخش دارد: بخشی به روی صحرا، بخشی به روی نیزه
رفتم همینطور دنبال استوریهای رئیسی و همراهانش. یک استوری پیدا کردم که شعر مولانا هم بود که وضعیت آنها رو بالای بالگرد جای ابرها نشون میداد. دلم نیومد این رو هم این جا نگذارم:
این ابر چو یعقوب من و آن گل چو یوسف در چمن
بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما
نگاه کردم تو این مدت کجاها که سیر نکردم. یک جای مبهمی بین یوسفان و رقیه ها بودم شاید.
آقای همه دنیا امید دلها / یا مهدی گل زهرا بگیر دستم آقا
موقع حمله موشکی ایران به اسرائیل، همسر تا صبح نخوابید. حالا از وقتی من خبر سانحه بالگرد رئیسی رو شنیده ام تا صبح خوابم نبرده. همسرهم چشمش تو گوشیه. اینهمه ساعت بیدارم و گرسنه م نیست انگار. رختخوابم میخ داره. سیخ نشسته ام و دارم اخبار رو پیگیری میکنم. آخرین خبری که شنیدم اینه که تونستن با امام جمعه تبریز حرف بزنند، ولی خبری از رئیسی نیست. فکر کنم سرش به سنگی چیزی خورده و اون وضعش بدتر باشه.
محل سقوط بالگرد رو یک جایی تو کوهها نشون میدن. شاید هم دره است. اسمش روستای ورزقانه و بیشتر محلی باغی تا دیمی و دشت گونه.
آخرین استوری یکی از همراهان رئیسی این بوده:
«این ابر چون یعقوب من و آن گل چو یوسف در چمن
بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما»
شعر غزل مولاناست. بیدل هم جوابش داده:
«رحم کن بر حال محرومی که مانند سپند
سوخت اما نالهای پیغام نتوانست کرد»
همه منتظر شنیدن ناله ای از یکی از همراهان رئیس جمهور در بالگرد سقوط کرده هستند. بعضی رئیسی رو با لباس خاکی تصور میکنند که بیرون آمده و سالم و سرحال بین مردم است.
حکمت رو خوابوندم بعد بیدار موندم. یک کم هم که خوابم برد خواب هواپیما دیدم.
هرچی هم که باشه امروز باید کلاس شنای ماهان رو برم. مربی شنایش گفت سن طلایی ثبت نام شنا برای استعداد یابی هفت سالگیه. بعضی از بچه های کوچکتر از ماهان هم می آیند شنا میکنند. یکی از مامانای بچه ها مثلا با من دوست شده. خیلی هم ازش خوشم نمی آید. همه اش میخواد من حواسم با بچه ام به بچه ش باشه. مراقب بچه ش باشم تا بچه های دیگه برایش قلدری نکنند. مامان همون زنگ زد گفت که به خاطر اینکه عزای عمومی اعلام میکنند احتمال داره کلاس بچه هامون کنسل بشه. من گفتم هنوز که هیچی نگفتن. میگن هلی کوپتر رئیسی گم شده، پیدا نشده.
حالا روز ولادت امام رضا برای سلامتی رئیسی دعا کنید.
خواهر شوهرم با شیرینی 70 میلیونی بچه سومش رو که گرفت بهش ماشین دادن. از اونموقع که با ماشین پولدار شد، منم ساده هنوز حکمت راه نیوفتاده بچه بیارم. قشنگ نگاه میکنم اینا درسته که پولدار شدن، ولی حسابی رفتن زیر قرض. هم باید بگیم پولدار شدن، هم باید بگیم که خدا به دادشون برسه با سه تا بچه. دیگه اینا رو که میبینیم میگم عه اشتباه کردیم نرفتیم بچه بیاریم.
یه مدتی بود هوس کرده بودیم بریم خارج. فامیلای همسر همه یه پاشون ایرانه، یه پاشون اونجا.
یه باری که گرون شد نتونستیم بریم دیگه. بعدازظهر دیروز گفتم بیا کل دنیا رو با همین تصاویر ماهواره ای دور بزنیم. دیگه نشستم همه دریاها رو نگاه کردم. دو سه ساعتی شد. چشمام سیاه شد از بس خیره شده بودم تو نقشه. اول یک چیز جالب بهتون بگم. غزه که الآن حرفش هست، آدم انتظار داره یک چیزی از اون خرابه ها ببینه، ولی چون گوگل باهاشون لجه هیچ عکسی کسی آپلود نکرده بود، تصاویر ماهواره ای هم یک جاهایی رو مات کرده بود، انگار که پادگانه. یعنی نه اسرائیلش معلوم بود نه غزه ش.
بعد دیگه چون هوا خیلی آلوده بود (ما جای شهرک صنعتی زندگی میکنیم) گشتم شهرک صنعتی های دنیا رو نگاه کنم. میای شمال رو نگاه میکنی، شاید باورتون نشه، ولی کنار کارخانه شیمیایی، کارخانه فولادسازی زده، بیخش هم همونطور که حدس زدین پرورش ماهی.
هرکشوری بجز ایران اگر همسایه باشه، ساحلش بیابانه. استثنا هم داریم، مثلا ارمنستان و گرجستانو اینها که خودتون بهتر میدونید.
انگار یکی کارخانه بیابان سازی داره.
رفتم جنوب و آبادان. اونجا هم رود داره، کنار خلیج فارس. کارخانه فسفات، کنار کارخانه کربور و اصلا یک چیزهای عجیبی. همه سیاه و خاکستری. من بیست سال پیش بارها به اونجا سفر کردم. یک ماهشهر داشت خیلی قشنگ بود. اغلب هم فصل بهار میرفتیم. آب همینطور ول بود تو این سرزمین خوزستان. من حتی پارسال تا اهواز رفتم و یک هفته هم تعطیلات عید اونجا بودم. اینکه بهتون میگم جدیده.
اینکه هورالعظیمش رو نگاه میکنی واقعا گاومیش تو قیر گیر افتاده پیدا میکنی، جدیده.
دیگه اینطوری دیدم و همینطور ساحل به ساحل گشتم. من دوست داشتم آدمهای ساحل رو ببینم، ولی خبری نبود. این نقشه ماهواره ای آدم ها رو حذف میکنه.
فصل بهار هم هست، همه جا سبزه و زیبایی های طبیعت فقط میگه بیا منو ببین.
همینطور رفتم استانبول. نگاه کردم باغ دوستان الگو گرفته از باغهای ترکیه است. یک چند تا پلاژ دیدم که مشابهش رو میشد تایلند دید. گفتم بخش اروپایی ترکیه است، ولی نمیدونستم کدوم بخش از اروپا. چون آخر نگاه میکنی مثلا انگلیس، همه رو انگار یک کینگی درست کرده، حتی کسی لازم نیست بگه که این ملک و این باغ متعلق به حسن دولابی است. چون همه مال یکی است، یک شکل و مجتمعه. همه از دم دار و درخت و نهایتش یک کافه ای اون وسط هست که میگه بیا جای من چه سرسبزه. ساختمون ها هم همه از دم یک طبقه و از جنس کیکه. تبلیغ هم میکنن که ما هربار کیک ها رو میخوریم جایش یک کیک جدید سبز میکنیم بجای دیوار
ساکنین چین و ژاپن، تو مکان های مرتفع هستن، ولی جاهایی هم هست که سنتی همینطور یک طبقه دست نخورده مونده. خود مردمشون مخالف خانه سگ نشینی هستن. ما هم مخالفیم که انقدر شهرک صنعتی ها داخل شهر باشند و آلودگیشون تو چشم ما. یک باغ میخوای بری باید یکساعت تو راه باشی. یک چند تا کارگاه چند طبقه بتن ریزی که رد کردی، در طول راه هم سگهایی که فکر میکنن مردم بهشون کمک کرده اند ازت پذیرایی میکنن تا برسی کوهی، باغی، کافه ای جایی.
ماهان ذوق کرده بود که میخوان ببرندشون مدرسه فوتبال که کنارش یک اردوگاه برای بچه ها گذاشتن. اردوگاه دفاع مقدس بود و بچه ها قرار بود تانک و چیزهای دیگه رو از نزدیک ببینن. بهشون نفری یک تخم شترمرغ داده بود. قرار بود یک روز تو خونه ازش مراقبت کنه. تخمه واقعا اندازه سطل ماست بود. پوسته محکمی هم داشت. چسبونده بودش به خودش که یک وقت نشکنه. کار جالبی کرده بودن. زمان ما بهمون ماهی دادن مراقبت کنیم. ماهی هم همیشه میمیره. این تخم مرغ بهتر بود. لازم بود که فقط فاسد نشه و نشکنه. ماهان هم به سادگی موفق شده بود و تخم رو بهشون پس داده بود. حالا من نمیدونم این تخم ها رو از کجا آوردن. پرورش شترمرغ یک و نیم هکتار زمین لازم داره.