به دختر خواهر که اومده بودن خونه مون گفتم ظرف توت های تازه خوری رو که دعوتشون کرده بودیم برای اون، بره بیاره. اونم رفت سراغ یخچال و دیدم طول کشید نیومد. رفتم نگاه کردم دیدم همه دان انارها رو ریخته و همینطور نشسته داره نگاه میکنه.
نگاه کردم یک دان اناری هم روی انگشت کوچک پایش افتاده بود. تو یک نگاه یاد حضرت رقیه افتادم. تعداد زخم های پاهایش رو شمرده اند و هفت تا شده و آن دان انار انگار فرو رفتگی در سرانگشت کوچیکش بود.
دلم رفت برایش.
عزیزم اشکالی نداره. بذار من برات جمعشون میکنم.
همین طور که نشسته بودم و دانه ها رو جمع میکردم، دلم هوایی شد برای حسین. گفتم یا حسین، راضی باش تو از ما.
صبح فردایش رفتم پارک و اونجا مدتی تو فضای پارک شاهنامه آرام نشستم. به درختان و فضای سبز اطراف نگاه کردم و کتاب شعر مذهبی که دستم بود رو ورق زدم تا رسیدم به شعر حضرت رقیه:
در گوشه خرابه کنار فرشته ها
با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد
دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح
بر روی خاک عکس علمدار می کشد.
این شعر رو که خوندم دلم آروم شد.
یک نشانگر کتاب لایش گذاشتمو برگشتم خونه.
کل اون روز فقط به حسین، مهدی و رقیه فکر میکردم. شب که تصاویر شهید شدن رئیسی رو تو تلویزیون نشون میدادن گریه ام گرفت. نمیدونم چرا برای رقیه. دلم روضه میخواست:
امشب رقیه فهمید بابا دو بخش دارد: بخشی به روی صحرا، بخشی به روی نیزه
رفتم همینطور دنبال استوریهای رئیسی و همراهانش. یک استوری پیدا کردم که شعر مولانا هم بود که وضعیت آنها رو بالای بالگرد جای ابرها نشون میداد. دلم نیومد این رو هم این جا نگذارم:
این ابر چو یعقوب من و آن گل چو یوسف در چمن
بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما
نگاه کردم تو این مدت کجاها که سیر نکردم. یک جای مبهمی بین یوسفان و رقیه ها بودم شاید.
آقای همه دنیا امید دلها / یا مهدی گل زهرا بگیر دستم آقا
موقع حمله موشکی ایران به اسرائیل، همسر تا صبح نخوابید. حالا از وقتی من خبر سانحه بالگرد رئیسی رو شنیده ام تا صبح خوابم نبرده. همسرهم چشمش تو گوشیه. اینهمه ساعت بیدارم و گرسنه م نیست انگار. رختخوابم میخ داره. سیخ نشسته ام و دارم اخبار رو پیگیری میکنم. آخرین خبری که شنیدم اینه که تونستن با امام جمعه تبریز حرف بزنند، ولی خبری از رئیسی نیست. فکر کنم سرش به سنگی چیزی خورده و اون وضعش بدتر باشه.
محل سقوط بالگرد رو یک جایی تو کوهها نشون میدن. شاید هم دره است. اسمش روستای ورزقانه و بیشتر محلی باغی تا دیمی و دشت گونه.
آخرین استوری یکی از همراهان رئیسی این بوده:
«این ابر چون یعقوب من و آن گل چو یوسف در چمن
بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما»
شعر غزل مولاناست. بیدل هم جوابش داده:
«رحم کن بر حال محرومی که مانند سپند
سوخت اما نالهای پیغام نتوانست کرد»
همه منتظر شنیدن ناله ای از یکی از همراهان رئیس جمهور در بالگرد سقوط کرده هستند. بعضی رئیسی رو با لباس خاکی تصور میکنند که بیرون آمده و سالم و سرحال بین مردم است.
حکمت رو خوابوندم بعد بیدار موندم. یک کم هم که خوابم برد خواب هواپیما دیدم.
هرچی هم که باشه امروز باید کلاس شنای ماهان رو برم. مربی شنایش گفت سن طلایی ثبت نام شنا برای استعداد یابی هفت سالگیه. بعضی از بچه های کوچکتر از ماهان هم می آیند شنا میکنند. یکی از مامانای بچه ها مثلا با من دوست شده. خیلی هم ازش خوشم نمی آید. همه اش میخواد من حواسم با بچه ام به بچه ش باشه. مراقب بچه ش باشم تا بچه های دیگه برایش قلدری نکنند. مامان همون زنگ زد گفت که به خاطر اینکه عزای عمومی اعلام میکنند احتمال داره کلاس بچه هامون کنسل بشه. من گفتم هنوز که هیچی نگفتن. میگن هلی کوپتر رئیسی گم شده، پیدا نشده.
حالا روز ولادت امام رضا برای سلامتی رئیسی دعا کنید.
خواهر شوهرم با شیرینی 70 میلیونی بچه سومش رو که گرفت بهش ماشین دادن. از اونموقع که با ماشین پولدار شد، منم ساده هنوز حکمت راه نیوفتاده بچه بیارم. قشنگ نگاه میکنم اینا درسته که پولدار شدن، ولی حسابی رفتن زیر قرض. هم باید بگیم پولدار شدن، هم باید بگیم که خدا به دادشون برسه با سه تا بچه. دیگه اینا رو که میبینیم میگم عه اشتباه کردیم نرفتیم بچه بیاریم.
یه مدتی بود هوس کرده بودیم بریم خارج. فامیلای همسر همه یه پاشون ایرانه، یه پاشون اونجا.
یه باری که گرون شد نتونستیم بریم دیگه. بعدازظهر دیروز گفتم بیا کل دنیا رو با همین تصاویر ماهواره ای دور بزنیم. دیگه نشستم همه دریاها رو نگاه کردم. دو سه ساعتی شد. چشمام سیاه شد از بس خیره شده بودم تو نقشه. اول یک چیز جالب بهتون بگم. غزه که الآن حرفش هست، آدم انتظار داره یک چیزی از اون خرابه ها ببینه، ولی چون گوگل باهاشون لجه هیچ عکسی کسی آپلود نکرده بود، تصاویر ماهواره ای هم یک جاهایی رو مات کرده بود، انگار که پادگانه. یعنی نه اسرائیلش معلوم بود نه غزه ش.
بعد دیگه چون هوا خیلی آلوده بود (ما جای شهرک صنعتی زندگی میکنیم) گشتم شهرک صنعتی های دنیا رو نگاه کنم. میای شمال رو نگاه میکنی، شاید باورتون نشه، ولی کنار کارخانه شیمیایی، کارخانه فولادسازی زده، بیخش هم همونطور که حدس زدین پرورش ماهی.
هرکشوری بجز ایران اگر همسایه باشه، ساحلش بیابانه. استثنا هم داریم، مثلا ارمنستان و گرجستانو اینها که خودتون بهتر میدونید.
انگار یکی کارخانه بیابان سازی داره.
رفتم جنوب و آبادان. اونجا هم رود داره، کنار خلیج فارس. کارخانه فسفات، کنار کارخانه کربور و اصلا یک چیزهای عجیبی. همه سیاه و خاکستری. من بیست سال پیش بارها به اونجا سفر کردم. یک ماهشهر داشت خیلی قشنگ بود. اغلب هم فصل بهار میرفتیم. آب همینطور ول بود تو این سرزمین خوزستان. من حتی پارسال تا اهواز رفتم و یک هفته هم تعطیلات عید اونجا بودم. اینکه بهتون میگم جدیده.
اینکه هورالعظیمش رو نگاه میکنی واقعا گاومیش تو قیر گیر افتاده پیدا میکنی، جدیده.
دیگه اینطوری دیدم و همینطور ساحل به ساحل گشتم. من دوست داشتم آدمهای ساحل رو ببینم، ولی خبری نبود. این نقشه ماهواره ای آدم ها رو حذف میکنه.
فصل بهار هم هست، همه جا سبزه و زیبایی های طبیعت فقط میگه بیا منو ببین.
همینطور رفتم استانبول. نگاه کردم باغ دوستان الگو گرفته از باغهای ترکیه است. یک چند تا پلاژ دیدم که مشابهش رو میشد تایلند دید. گفتم بخش اروپایی ترکیه است، ولی نمیدونستم کدوم بخش از اروپا. چون آخر نگاه میکنی مثلا انگلیس، همه رو انگار یک کینگی درست کرده، حتی کسی لازم نیست بگه که این ملک و این باغ متعلق به حسن دولابی است. چون همه مال یکی است، یک شکل و مجتمعه. همه از دم دار و درخت و نهایتش یک کافه ای اون وسط هست که میگه بیا جای من چه سرسبزه. ساختمون ها هم همه از دم یک طبقه و از جنس کیکه. تبلیغ هم میکنن که ما هربار کیک ها رو میخوریم جایش یک کیک جدید سبز میکنیم بجای دیوار
ساکنین چین و ژاپن، تو مکان های مرتفع هستن، ولی جاهایی هم هست که سنتی همینطور یک طبقه دست نخورده مونده. خود مردمشون مخالف خانه سگ نشینی هستن. ما هم مخالفیم که انقدر شهرک صنعتی ها داخل شهر باشند و آلودگیشون تو چشم ما. یک باغ میخوای بری باید یکساعت تو راه باشی. یک چند تا کارگاه چند طبقه بتن ریزی که رد کردی، در طول راه هم سگهایی که فکر میکنن مردم بهشون کمک کرده اند ازت پذیرایی میکنن تا برسی کوهی، باغی، کافه ای جایی.
ماهان ذوق کرده بود که میخوان ببرندشون مدرسه فوتبال که کنارش یک اردوگاه برای بچه ها گذاشتن. اردوگاه دفاع مقدس بود و بچه ها قرار بود تانک و چیزهای دیگه رو از نزدیک ببینن. بهشون نفری یک تخم شترمرغ داده بود. قرار بود یک روز تو خونه ازش مراقبت کنه. تخمه واقعا اندازه سطل ماست بود. پوسته محکمی هم داشت. چسبونده بودش به خودش که یک وقت نشکنه. کار جالبی کرده بودن. زمان ما بهمون ماهی دادن مراقبت کنیم. ماهی هم همیشه میمیره. این تخم مرغ بهتر بود. لازم بود که فقط فاسد نشه و نشکنه. ماهان هم به سادگی موفق شده بود و تخم رو بهشون پس داده بود. حالا من نمیدونم این تخم ها رو از کجا آوردن. پرورش شترمرغ یک و نیم هکتار زمین لازم داره.
آخرای رمضانه، دیشب آخرین شب قدرش بود. دارم رو یادگیری طبیعت و پرندگان ماهان کار میکنم. اینم یک اسباب بازی پرنده داره که خیلی دوستش داره و من باید مواظبش باشم گمش نکنه. یک چندتا تمبر داره و یک دسته کارت که به اسم پرندگان و عکسشون امتیاز میده. تو این چند روز عید این هرکی رو گرفته یک دست هم باهاش پرنده بازی کرده
دیروز هم با من بازی کرده. نگاه کردم عکس کبوتر قمری گذاشته که زیرش هم نوشته فیلدساکسون بر وزن آنگولوساکسون. انگار یک انگلیسیه که اینو درست کرده، وگرنه دقیقا عکس همین کبوتر قمری های خودمونه. کارت های امتیاز دیگه ش هم همینطوره. عکس کریستن رونالدو داره و واقعا طرفدار زیاد هم داره. رونالدو که با پرسپولیس ایران مسابقه داشت رو یه هتل بالای کوه ها گذاشته بودن. بعد عکس گرفته بودن از بالا آمدن مردم از کوهها تا اینکه برسن به هتل. همون عکس کلی بعدا ازش استفاده تبلیغاتی شد و حتی جامعه متقلب هم ازش استفاده کردن تا این حضور مردم بالای کوهها رو به نام شرکت و موسسه خودشون کنن!
من خودم برای اینکه بین این مردم باشم خیلی رو توهم خودساختگی ام کار کردم. امیدوارم پسرم هم مثل خودم دچار این توهم بشه. چه اینکه پدر خودم هم همین توهم رو داشت، تازه اون از من بیشتر توهم خودساختگی داشت. وگرنه اگر ما دچار این توهم نبودیم بین این ملت چطور میخواستیم خودمون باشیم و یا احساس بدی نسبت به اطرافمون پیدا نکنیم. اون مغازه های بالای شهر بریم و مطففین باشند و از ما تا ذره آخرش رو بگیرن و وقتی خواستن بفروشن کمفروشی کنن و ما دچار ضرر و زیان بشیم. اونوقت خوشحال و خندان بین مردم قدم بزنیم و بگیم آنچه که میبینیم این نیست و چیز دیگری است.
کنسول گری ایران در دمشق سوریه رو که اسرائیل با موشک زد، همسر گفت انگار به خاک کشور ما حمله کردند. کنسول گری یک کشور در کشور دیگر به معنای خاک آن کشور در آنجاست. من نگاه کردم قبل از اینکه ما بخواهیم عکس العملی نشون بدیم ملت ریختن تو خیابون و اگر نزدیک کنسول گری بودن حتما کمک میکردن اجساد شهدا رو خودمون جمع کنیم و خوشبختانه از این جهت یار داریم و سابقون السابقون.
من بالاخره تونستم اولین مشتریمو بگیرم از طریق سایت، ساعت ۱۰شب وقتی کنار نشسته بودم داشتم مثل معمول سایتو زیر و رو میکردم و نگاه میکردم. دیدم یه نفر از تهران سه تا از محصول منو سفارش داده. با خودم گفتم آلیسوم، یک بار هم که بعد از چند سال گذرت به سایت خورد مشتریت اینطور شد. دیدم که ماهان خوابه گفتم بقیشو صبح انجام بدم ولی دلم نیومد. خیلی خوشحال شده بودم. شروع کردم به اینکه قیمتهای مختلف بازار رو چک کنم. دیدم من کمترین قیمتو تو بازار دادم. با خودم قرار گذاشتم فردا با همسر بریم بازارو بگردیم شاید مثل جنس خودم پیدا کنیم و دو تای دیگه بخریم و اون سه تایی که سفارش داده رو بهش تحویل بدم. چون برف اومده بود و ماهان یه چهار پنج روزی تعطیل بود خیالم راحت بود.
تو این تعطیلیها برای ماهان کلاس آنلاین گذاشتن. صبح بلند شده گوشیمو گرفته که وصل بشه شادو وصل کردم معلمشون اومده هی میگه صدا میاد صدا نمیاد. برام جالب بود که صدای مامانای دیگه هم میومد. یکی از مادرها گفت خانم معلم اگه اجازه بدین حالا که صدا به خاطر اینترنتش اشکال داره بچهها رو مرخص کنیم بریم. بعضی از مامانا هم اینجورین. البته حرفش منطقی بود. چون واقعاً فقط صدای خش خش میومد. بچه ۷ ساله من کلی موهامو کشید تا با کمک هم این شاد رو که هزار تا تبلیغ توشه با کمک هم نصب کنیم. اونوقت این معلمش با اینهمه آزمون استخدامی و گذر از پیچ های سخت لاعلاج که فقط این بلد بوده رد شده و حالا یک شاد بلد نیست صدایش رو صاف کنه. ما حتی حدس زدیم این انقدر صدایش خش داره یا تو ماشینه داره میره مدرسه و همزمان آنلاین کلاس برگزار میکنه و یا زیر برف هاست. ماها کنار بخاری و آخی این طفلک هنوز به بخاری مدرسه که فقط برای همین یکی گذاشته ان نرسیده!
جلسه استانداری روی میگن تو هوای منفی ۶ درجه به علت سرما کنسل شده، ما بچهها رو باید میفرستادیم مدرسه که البته من نفرستادم. سرماخوردگی قبلی ماهان سه هفته طول کشید که ۳ هفته مدرسه نرفت. ترجیح دادم این بار دیگه این اشتباهو نکنم و نفرستمش. بعد مثل اینکه مادرای دیگه هم همین کارو کرده بودن. اعتراضها شده بود که چرا باید یه مدرسه فقط به خاطر اینکه یه معلم توشه بخاری روشن داشته باشه. این وسط یکی سود میکنه: اونم رئیس مترو چون همه مجبور میشن ماشیناشونو بذارن تا حد ممکن از وسایل عمومی استفاده کنند. تو بدترین حال هم رئیس مترو سود میکنه حتی اگه همه ضرر کنن.
که وقت خرید همین الان یخبندانه. ولی واقعاً جاده یخ زده بود و وقتی ما ماشینو روشن کردیم که حرکت کنیم تو یه لحظه کوچیک که فقط یه ذره مونده بود تا همسر ترمز بگیره ماشین سرخ خورد. قشنگ اینور اینور شدیم. توی لحظه سر خوردن کاری از دست هیچ کدوممون بر نمیاومد. نه همسر که پشت فرمون بود نه خودم. هر دوتامون هی میگفتیم عههههع عههع. خلاصه من که میخواستم تا وسط شهر برم و بازارهای مختلفو زیر و رو کنم دیدم آب و هوا اینجوریه منصرف شدم. آفتاب شده بود و برف ها از ترافیک سنگین آب شده بود و ما از آلودگی سردرد گرفته بودیم تا بالاخره قضیه رو سر جمع کردم و گفتم بریم تا سر همین کوچه یه سری بزنیم و برگردیم. حساب کردم که توی خرید مشتری چقدر ضرر میکنم چون دیگه بحث سود مطرح نبود قیمتم انقدر پایین بود که باید درصد ضررمو حساب میکردم.
دیگه الآن هرکس یک اتاقی هم خارج از شهر داشته باشه میگه ویلامون. یک گله سگ هم این سگهاشون زاییده ن که قلمرو مشخص کنند. بعد هم تفنگ بادی می آرند و یک باری میبینی کلی کلاغ جمع کرده ان بالا یک تیکه گوشت که لابد پرنده شکاری نادر قبلی بوده، طعمه پرنده شکاری نادر بعدی. تعطیل که میکنن میان به این اتاقهاشون خارج از شهر سر بزنند. آلودگی میشه و ترافیک و اینها که میگیم حق با معلمه بیشتر بود که اقلا خواست اینها راه کوتاهتر خانه تا مدرسه رو طی کنند.
ماهان شروع کرده به گفتن مامان مامان. اوندفعه نمیدونم چی داشت میگفت. چیزی گفت نفهمیدم چی گفت به گوشی نگاه میکردم و سرچ میکردم. گفتم چی دوباره گفت. باز گفتم چی؟ دفعه سوم گفت. برام جالب بود که دادم نزد. بازم متوجه نشدم حواسم پرته. یه دفعه عصبانی شدم بهش گفتم چی می گی؟! معلوم شد گوشی رو میخواد که بازی کنه هر وقت تو خونه میمونه صبح تا شب بازی میکنه. فقط میخواد بستنی بخوره بازی کنه. تو خونه که هست سخت تره. جای بخاری رو باید بدم بهش. براش فرق نمی کنه که هوا سرده یخبندونه، بستنی میخوره. وقتی دیدم عصبانی شدم اون موقع فهمیدم که دیگه نباید سرچ کنم. برای مشتری که هنوز پولشو نداده بود منطقی نبود که بخوام کاری بکنم. به خصوص که اگر قرار بود خرید کنه ازم باید به اندازه یه خرید حسابی ضرر میدادم. ولش کردم تصمیم گرفتم قیمتهای دیگه سایتمو به روز کنم تا دیگه اینجوری رکب نخورم.