امروز یک حس برفی داشتم. بیشتر حسش بود، مخصوصا که از پنج شنبه این جا برف اومده. با بیرون اومدن ماشین ها از برف کم شد، ولی چون فکر میکردیم فردا جمعه استو ماشین کمتری درمیاد احتمالا، گفتیم لابد فردا که بلند میشیم کلی برف نشسته غافلگیرمون میکنه، که نشد.
قدیما، مخصوصا خونه پدریم که بودم خیلی راحت تر بودم. فقط خودم بودمو مدیریت خودم. جای همه چیزو حفظ بودمو خیلی روتین زندگیم رو غلطک افتاده بود. خونه مون هم ویلایی بودو من یک سیستم گلخانه طبیعی تو اتاقم داشتم. اصلا نیازی به عطر و تهویه هوا و این ها نداشتم. ولی از وقتی با همسرم زندگیمونو تقسیم کرده ایم، کارام چند برابر شده. اصلا یکسری کارها هم به بقیه کارهام اضافه شده اند، مخصوصا که آپارتمان میشینیم. کار هر روزم کاش فقط اون آب پاشی و جارو کردن راه پله های دم در بود. همسر که هر روز تو حمومه، کافی نیست. من یکسره باید اسپری خوشبو کننده هوا و بوگیر پا بخرم. نمیشه هم که جلو چشم فامیل. میان در میزنندو ببینن خونه بوی مرد میده، بده دیگه! حالا این اسپری ها هم خودشون بو حشره کش میدندو شاید اصلا ضرر هم داشته باشن، ولی خب ترجیح میدم خونه این بو رو بده تا بوهای دیگه!
دیگه براتون از پسرم بگم. قربونش برم، یک کفشایی براش خریدیم که وقتی راه میره باهاشون چراغاش روشن میشه. بعد بوق بوق صدا میده و کلی باباش براش غش میره. برا پسرم خیلی نگران نیستم. هرچند خب، تک پسره و نمیدونم چطوری مستقل باشه. مخصوصا که همه اش هم هی سعی میکنه رفتارای اینو اونو تقلید کنه. اگر آمیب بودمو پسرم عین خودم میشد، مشکلی نبود. ولی گاهی میریم خونه فامیلو بچه که میره با پسراشون بازی میکنه کلی چیز بد یاد میگیره. مثلا همین دیروز، رفته بودیم خونه همکار همسرم. خودش خیلی مرد مستقل و شجاعی هستا، ولی پسراش انگار زن بزرگ شده اند. خیلی اتفاقی همین دیروز یک نامه عاشقانه از پسرش دیدم. نامه رو همینطوری مچاله کرده بود، انداخته بود کنار سطل آشغال. وقتی داشتم لباس ماهانمو عوض میکردم، اونجا دیدمش. روش نوشته بود: سلام بابا ببخشید که نتونستم بیام سرقرار و من خیلی به حرم نیاز داشتم و بعدش برمیگردم سرکار و دوستت دارمو شما درست میگین من باید مرد باشم. خداحافظ.
خیلی بدم اومد از نامه اش. نامه اش یک طوری بود! اینا که با پدراشون اینطورین، با مردم دیگه چطور میخوان سوسول بازی دربیارن. واقعا، اصلا تا مدتیه فقط میخوام پسرم پیش خودم باشه و به حتی پسرای همکار شوهرم هم نزدیک نشه.
برای تولدم، همسرم یک برنامه سفر به چابهار جور کرد. پیک نیک رو برداشتیمو سه نفری، سوار بر ماشین راهی شدیم. تو راه خیلی خوش گذشت. از مشهد رفتیم تربت، کمی قند و کیک گرفتیم. بعد یک توقف کوتاهی بیرجند داشتیم. اون جا بنزین زدیمو آبجوش با شکلات گرفتیم. شب زاهدان بودیم. قرار گذاشتیم یک دو شبی اونجا بمونیم. شام و عصرونه رو یک جا اونجا خوردیم. صبح هم صبحانه جاتون خالی خامه و عسل همون زاهدان خوردیم. فقط یک کمی سختیش این بود که مجبور بودیم برای اینکه هزینه ها رو کم کنیم تو همون ماشین بخوابیم. البته با وجود کوچیکی تنها بچه مون خیلی سخت نبود. دیگه چون قصد داشتیم بهمون خوش بگذره، شکلات و میوه و هندوانه و این ها یکسره میخریدیمو می خوردیم. شب رفتیم شهربازی زاهدانو شام و شکلاتمونو که خوردیم دیگه بنزین زدیمو راهی شدیم. بعد رفتیم سمت راسک. نهار رو اونجا خوردیمو بالاخره رسیدیم چابهار. چابهار بنزین زدیم. اونجا یکسره آب معدنی میگرفتیمو آبش رو نمی خوردیم. صبحونه رو چابهار خوردیم. و موقع ظهر رفتیم جای یک مسجدی که کنار دریا بود. مسجدش تقریبا خونه ای بود که انگار صاحبش اونجا رو مسجد کرده بود، و چون شهرداری از این کارش خوشش اومده بود، به همین مناسبت بخشی از پلاژ پشت سری مسجد رو هم شهرداری اهدا کرده بود. با همسر رفتیم پشت تا از اونطرف چسبیدگی مسجد به دریا رو نشون بده. همسر همینطور با صاحب مسجد صحبت میکرد و دست بچه رو گرفته بود. من هم خودمو با دریا تنها دیدمو کمی رفتم سمت امواج دریا. دریا مواج بود و خیلی دوست داشتم شنا کنم. کلا خیلی هم می ترسیدیم، مخصوصا که میدونستم شنا یاد نگرفته بودم. کلی تقلا کردم که بیشتر جلوتر نرم و وقتی دیدم صحبتا تموم شده برگشتم.
برای ظهر مرغ و ادویه گرفتیمو روی پیک نیک کبابش کردیم. سیر نشدیمو برای نهار ماکارونی داشتیم. دیگه تا شب یک هندونه خریدیمو موقع شب که شد برای شام مرغ و نون خوردیم. این وسط میوه و بستنیمون هم جور بود. شب پلاژ بودیم. دیگه فردا صبحش کمی صبحانه خوردیمو برنج و سیب زمینی گذاشتم. یک کمی از بازار برای مغازه ظرف کادویی خرید کردیمو بقیه اش رو یکسره هی بنزین زدیمو برگشتیم. واقعا سفر اقتصادی خوبی بود. دست همسر درد نکنه.
دیروز با خواهرم اینا رفته بودیم شهربازی. خواهرم یک بچه پنج-شش ساله داره. این هی میگفت چرخ و فلک، چرخ و فلک. چون خودش تنهایی می خواست سوار بشه، سوارش نکردیم. فکر کنم هم از همه بیشتر به همین بچه خوش گذشت.
خواهرم تو یک شرکت عمرانی کار می کنه و تقریبا هم سن خودمه. ما وقتی مجرد بودیم سه تا خواهر بودیم. این وسطیه از همه بیشتر مشتاق شوهر بود. یادمه یک روز که یک لایه ضخیم سفیدکننده رو صورتش مالیده بود، موقع برگشتن مادرم راهش نداد خونه. قشنگ سفید و تابلو. حالا اصلا مادرم اجازه نمیداد کسی آرایش کنه. فکرش رو بکنید دیگه چقدر غلیظ آرایش کرده بود که مادرم نذاشت با اون پاشو بذاره خونه. من که اصلا سرم تو کارم بود، نفهمیدم. ولی خواهر کوچیکه دیده بودش. میگفت حالا ماهم آرایش میکنیم، ولی یک کمی حالا ضدآفتاب بزنیمو کمی رنگ صورتمون عوض بشه. فکر میکنم اقتضای سنش بود. شاید هم حق داشت. همه اش فکر میکرد باید یک کاری بکنه، و انگار یک جورایی استرس داشت. البته من از کارهاش خوشم میومد. چون خیلی دوست داشت بره بیرون و ماجراجویی کنه. یک روز برام فیلم این ساختمون های بزرگی آورده بود که باید بررسی میکردن ساختشون استاندارد باشه. حتی یک بار قشنگ برامون توضیح داد که چطوری این ها مجوز میگیرندو بلوک هاشون وارداتیه و از این حرفا. منکه به رشته اش علاقه مند شده بودم. ولی، اخلاقم بیشتر به این بود که خونه بمونمو تفریح کنم. ترجیح میدادم بیشتر ببینم اون چی کار میکنه.
***
تو این چند روزه یاد گرفته ام کمی بهتر مصرف کنم. یک جایی خوندم هویج و سیاه دونه با فلفل، ترشی خوبی میشه. از این به بعد، هرچی همسر هویج آورد ترشی میکنم. وگرنه طور دیگه ای نمیخوریمش. اون بنده خدا هم فکر میکنه هویج برا چشماش خوبه و حق داره که میخره. ولی واقعا کاریش نمیشه کرد و میوه خاصیه.
دیگه اینکه یک کتاب خاطره گرفته ام دارم کم کم میخونمش. خاطرات اسارت یک نوجوونه دوران هشت سال جنگ ایران و عراقه. خوبیش اینه که حجمش زیاده و بالاخره یک مطلب جالب توش میشه پیدا کرد. وگرنه که بقیه کتاب ها همینطوری لاغرو کوچیک کوچیک که آدم نمیدونه راستن، دروغنو اینا.
برای من دردیه که اضافه بر بقیه دردامه. قبل از اینکه شوهر کنم، باربی بودم. همون موقعش کلی شوهرم زشتیم رو به رخم میکشید. حالا که سینه هام بزرگ شده اند و دمبه اضافه کرده ام، بیشتر مسخره ام میکنه. خدایا به همه شوهر دادی به منم دادی.
بدی چاقی، بیشتر تو اینه که نمیتونی از جات تکون بخوری. تا میای یه قر بدی، همه جات مثل ژله می لرزه
همیشه بچه که بودم مادرم آرزو داشت قدر من لاغر باشه.
این مردا چی فکر کرده ان. اصلا کی گفت که یه بچه بیشتر دوست داره. همون یکیش کافیه! همه اش دنبال یک راهیم برا اینکه خودمو لاغر کنم. دستور گرفته ام برا رژیم کلم قرمز. حالا باید چیزایی هی به غذاهام اضافه کنم که تا قبل از بچه داری بهشون فکر هم نمیکردم. کی فکرشو میکرد من روزی انقدر به زحمت بیافتم که حالا به جای نمک تو غذام ترخون بریزم؟
زن داییم میگفت سخت ترین کارها برای زن بارداریه، به خاطر حرف اون دکتره باور نمی کردم. زنه میگفت خیلی هم راحته برا زن ها و درد ندارن. ولی منکه کمر درد گرفتم از این وزن اضافی. وقتی هم بچه ام به دنیا اومد فکر میکردم سه کیلو و نیم شده، ولی وزنش نزدیک سه بیشتر نبود. باقیش دنبه شده بود به بدنم. پشیمونم به خاطر همین یکی بچه، چه برسه بخوام یکی دیگه هم بیارم.
دیروز داشتم تغییر دکوراسیون میدادم. خیلی کار راحتی نبود. مخصوصا که دست تنها هم بودم. در همین راستا روشوری رو هم که برای تصفیه آب خاکستری نگهش داشته بودم کمی شکست. سنگین بود و موقع جابجا کردنش یهو ولش کردمو افتاد و با صدای مهیبی هم ترک سابقش بزرگتر شد و یک سوراخ بزرگ توش دراومد. این روشور رو الآن 3-4 سالی میشه که جدا کرده ایم. من همه اش سر یک آرزو حفظش کردم. حالا هم که شکسته از هدفم دل نمیکنم. همه اش منتظرم شوهر بیاد و بالاخره یک روز تابستونی که تو حیاط خونه مون چمن کاشته ایم، بذاردش وسط چمن ها و با هم یک سیستم تصفیه آب خانگی راه بندازیم. اگر این روشور نباشه، احتمال رسیدنم به آرزوم کمتر میشه.
من خیلی گل و باغ و باغچه دوست دارم. برای همین با وجودی که الآن تو خونه آپارتمانی زندگی میکنیم، همه اش برای داشتن اون ها برنامه ریزی میکنم. نمیشه که همه اش آدم صبح پاشه و هی تلویزیون ببینه. در واقع، همسر یک جورایی برعکس منه. من هی میخوام از این فضای رادیو تلویزیونیو خشک آپارتمانی دور شم، اون هی میخواد تعداد تلویزیون و رادیو رو تو خونه زیاد کنه. البته تا حدی هم حق داره. مخصوصا با این گرونی ها. به صرفه تر و آسون تره که هی تعداد کانال های تلویزیونی خونه رو اضافه کنیم، تا اینکه فکر کنیم خونه ای ویلایی داشته باشیم. در عوض، شاید همین پارک و باغچه سر محل نزدیک ترین راه برای رسیدن من به آرزوهام باشه.