ساعت زنگ دار سیاهم رو از تو جعبه اش در آورده امو هر روز برای سحر کوکش میکنم، محض احتیاط. البته، احتیاط خوبی هم هست. چون امروز تا خود ساعت زنگ نزد بلند نشدم. دیگه، از چیزایی که از قدیم تو خونه ما رسم شده حلیم خوردن موقع ماه رمضونه. طوریکه اگر یک بار هم که شده ما هر سال ماه رمضون حلیم میخوریمو خاطره انگیزه. حتی اگر شده، حلیم از بیرون میاریم، ولی خودم هم میپزم خوب میشه و همه راضی میشن موقع افطار. دستور پختش هم خیلی ساده است. بلغور گندم، سینه مرغ قبلا با پیاز پخته شده ریش ریش شده، کمی برنج (اینبار دمپخت که قبلا پخته بودم رو اضافه کردم)، ادویه هم فلفل، نمک و زنجفیل. تو دستور پختش شیر هم بود که گذاشتم هرکی خواست اضافه کنه، که هیچ کس نخواستو همینطوری راضی بودیم.
هر سال شاید نه، ولی معمولا سعی میکنم یک دور قرآن رو دوره کنم. هربار هم برام این قرآن تازگی داره. تا الآن که شده 8 جزء قرآن.
از پسرم ماهان بگم که این روزا ذهنش حسابی درگیر ورزشو بازی های ابتکاریه. میشینه و همینطوری ورزش میکنه. باشگاه ماشگاه اسمشو ننوشته ایم. البته، خوب بود اگر از همون اول استعدادهای ورزشیش رو کشف میکردیم. خیلی دوست دارم، براش یک تور دروازه از این تورهای گل کوچیک بخرم. فعلا که نشده. البته، درست کردنش هم کار سختی نیست. یک فنس میخواد و یک پایه تو مثلا قوطی روغن جامد، که قبلا توش سنگ ریخته باشیم. این هست. یک حسی میده دیگه که انگار کاری داره انجام میشه. ولی برای پز دادن تو در و همسایه که یکسره فرش زیر پاشون رو طبق مد روز عوض میکنن، تور دروازه گل کوچیک که خریده باشی یک چیز دیگه است. حالا شاید بگین، چه کاریه بازم چشمو هم چشمی. ولی فکرشو بکنید، این روزا هی ویدئو میذارن تو این تلویزیون از خونه ملت پخش میکنن، همه چیزشون برق میزنه! بچه شون مثلا 3-4 سالشه ها، ولی انگار همین دیروز همه وسایل خونه شون رو خریده ان
با خودم میگم، حالا که کرونایی هست وضعیت، اگر بخوام عکسی فیلمی چیزی از بازی بچه ام بذارم، یک تور دروازه بانی باکلاس که اشکالی نداره. تازه، جنس هم هست. امروز میخری برای پز دادن و فیلم گرفتن. فردا قیمتش تا ده ها برابر بالاتر میره. دیگه، الآن همه چیز داره گرون میشه، حتی سوزن هم دستت برسه بخری، سال که بگذره ارزش بیشتری پیدا میکنه. اینه که، واقعا خیلی وقتا دوست دارم بشینم هی فکر کنم ببینم چی بخرم که بعدش گرون میشه غصه ش رو نخورم که گرون شدو قبلا مفت بود و حالا هرکار بکنم نمیتونم بخرمو این حرفا.
در مورد همسر بگم که همون روال قبلی. هربار فیلم میبینه و با خودم میگم حتما سازندگی ای توش هست. فیلم، نشستن، زل زدن، دیگه همین کارا. گاهی هم یک حرکتی تنبل سه انگشتی داره.
ولی اگر من دست خودم بود، شیرینی تو خونه ام وارد نمیشد. و اگر در جامعه کوچک اطرافم میتونستم تصمیم گیر اولی بوده باشم، فیلم های خاص نمیدیدم، و مدیریت پاکیزگی بیشتری تو زندگیم داشتم.
با بزرگ شدنم یاد گرفتم که بی خیال خیلی چیزها بشم، چون تنها بزرگ نشدم. بچه که بودم وسواسی در تمیز کردن اتاق مشترک دخترها داشتم. برنامه ریزی میکردم مثلا انقدر از اتاق رو من با دستام تمیز کنم، اونقدر دیگه اش با اون خواهرم و قدر باقیمانده اش با خواهر دیگه م. تا وقتی خواهرام کوچیک بودن، تا حدی میتونستم این مدیریت سخت رو داشته باشم. ولی خیلی خیلی فایده نداشت، چون آزادی و اختیار کاملی رو مدیریت تمیزی اتاق نداشتم. بعد از اون بیشتر راضی بودم به اینکه در سهمم در تمیزی خونه وسواس نشون ندم. اگر قراره کسی همیشه کثیف باشه، سعی کنم تا حد امکان گردن نگیرم، خودم هم اونقدر تمیز نباشم که کمرم سر کثیفی اشتراکی خم بشه. ترجیح مسالمت آمیزی بود.
به اقرار خواهر کوچکترم، اگر من خواهران دیگری داشتم کمتر دیابت میگرفتم و بیشتر تمیز بودنم نمایان میشد. با تمام این حرفا سوختمو ساختم. شایدم مسالمت آمیز زندگی کردم.
بعد از این حرفا میرسم به دیدن. یادمه اون اوایل زندگی خیلی روی همسرم وسواس داشتم که هرچیزی نبینه. رو چه کسی؟!
هر چیزی نبینه؟ فقط باید بگم هرچیزیو تکذیب نمیکرد هم خوب بود.
آدمیزاده دیگه، اونم از نوع ایرانیش. به عنوان یک ایرانی، واقعا لباس عروسی که اولین بار پوشیدم اشکم رو درآورد. کاش، بی عارتر از این حرفا بودم و پوشیدن این لباس برام عادی بود. بعد، چقدر دلم میخواست هرچیزی پوشیدنی نیست رو همسرم نبینه. ولی چه فایده، شاید قسمت زندگی اشتراکی در این بوده که با این بسازم که آدم هرچیزیو حداقل یک بار ببینه.
گاهی بیت شعری به ذهنم میرسه، تو خواب، که اگه همونجا کاغذ و قلم داشته باشم میتونم بنویسمش. وگرنه، بعدش زمان بگذره یادم میره. دیشب یک بیت شعر که با "ای مردم ایران زمین" شروع میشد، به ذهنم رسید. میخواستم بلند شمو بقیه اش رو بنویسم، ولی کاغذ نزدیکم نبود. فاصله کاغذ هم باهام خیلی زیاد نبود، ولی باید حداقل از قبل برنامه ریزی میکردم که اگر به ذهنم رسید، برش دارم. دیگه از دستش دادم، احتمالا.
گاهی، واقعا با خودم فکر میکنم رسالت یک انسان هنردوست رو کامل ادا نکرده ام، لااقل به عنوان یک ایرانی در میان انبوه جمعیت فارسی زبانانی که ایران دوست هستند. کاش، اگر عمری باشد، بتوانم قطره ای از دریا باشم.
اگر آدم فقط بخواد رو این کارها کار کنه، دیگه فکر نکنم خیلی وقت بمونه که بخواد در مورد تعداد دونه های برنجی که خورده حرف بزنه، و یا چمیدونم بشینه در مورد نحوه پخت فلان غذا صحبت کنه و از این جور کارها. شاید، ما ایرانی ها، و ما فارسی زبانان داخل ایران، در مورد محبتی که فارسی دوستان خارج از کشور، به این کشور دارن، داریم کوتاهی میکنیم. و یا باید بیشتر روی دوستی مردم این کشور با سایر کشورها کار کنیم.
بعدا اضافه کرد: اینا رو گفتم یاد اولین کارهای هنریم با کامپیوتر افتادم. خیلی سال پیش، عروسی یکی از فامیلهای خیلی نزدیک رفته بودیم. خانواده عروس بقدری صدا و تصویر در مراسم بله برون عروس براشون مهم بود که برای اون مراسم رفته بودن دو تا باند بزرگ خریده بودن. یادمه برای مراسم این شعر آلاله من، گل لاله من رو هم گذاشته بودن. یکی هم آورده بودن که فیلم برداری کنه، و خلاصه به نظر خودشون واقعا در حد توانشون برای تک دخترشون در حد اعلا هزینه کرده بودن.
یک روز این فیلم عروسی عروس و داماد هم افتاده بود دستمو منم گرفتم به میکس کردن. تو میکسم که بنظرم قشنگ هم شده بود، یک صحنه که کات خورده بود رو با نارنجی کردن تصویری که انگار از وسطش میسوخت برده بودم رو صحنه دیگه. فیلم رو به عروس و داماد نشون دادم. طبعا داماد که روحیاتش از خانواده ما بود، ولی بعدها فهمیدم که این یکی کار هنریم هم خاری بود در چشم عروس خانوم. عروس خانوم، تاحدی خرافاتی بودن. از اون خرافات که مثلا الآن این شعله آتیش گذاشت بین منو شوهرم تو این ویدئو. ما به این چیزا بی توجه بودیم، ولی هر بار خود عروس میومد تعریف میکرد. مثلا یک بار اومد گفت که ما برای پسرها رسم داریم که اگر پسری یک چیزی خواست، تا خواست باید بهش بدیم، وگرنه عقیم میشه؟! درست یادم نیست (مال 15 سال پیش ماجرام)، ولی یک چنین چیزی از مادرش تعریف میکرد. خیلی چیزها، که هربار ما بی توجه، ولی این حسابی پر توجه! دیگه، میونه دختر با پسر شکرآب شد. همونطور که البته، خود دختر قبلا به دلایل مختلف پیش بینی میکرد. یک دو سالی هم ماجرای جداییشون طول کشید و عروس یک بار هم، حتی روز مادر برای مادر شوهرش گل زرد آورد. که ما باید، در اونصورت پیش بینی میکردیم که منظور دختر اینه که از مادرشوهر متنفره و از این حرفا.
دیگه اینا رو گفتم، که جاش هست، واقعا از هنرمند دفاع کنم، که مثلا میاد یک رنگ زردی تو کارش استفاده میکنه، و یا یک رنگ سبزی، بعد میبینی جامعه ای رو مثلا این عروس ساخته، که همه از رنگ زرد متنفرن. و یا دید خاصی به رنگ سبز دارندو حسابی علیه هنرمند زده میشه
از این طرف قضیه هم باید نگاه کنیم، که همه اش وظیفه هنرمند تولید کردن نیست، ماها هم باید علممون رو اقلا تا این حد بالا ببریم که دیگه خرافات رو با علم قاطی نکنیم. اینم بگم که عروس خانوم ما، واقعا از یک جامعه علمی بود، طوری که مادر دختر زمانی معلم و به قول امروزی ها فرهنگی بود. این مهمه که، ما دیدمون رو نسبت به قضایا عوض کنیم و کمتر غرض ورزی کنیم.
مادرم در شوهر دادن من نقش خیلی موثری داشت. یادمه از یک سنی، دیگه هرکس در خونه ما رو میزد به طور بالقوه خواستگار بود. کار این بنده خدا هم واقعا نمایش بود، البته به سختی. یکی که در خونه رو میزد، باید حداقل 40 دقیقه پشت در خونه مون معطل میشد. مهم نبود، که کی بود، مهم این بود که من باید شوهر میکردم. این کار، مزایای زیادی داشت. از جمله اینکه پس فردا اگر واقعا طرف خواستگار بود و با یه بله بلافاصله گفتن من شوهر میکردم، میتونست بگه همین خونواده شوهر پاشنه در خونه مونو کندن، از بس در زدن!
روش کارش هم اینطور بود که مثلا یکی در خونه رو میزد، و از قبل هم اطلاع داده بود که میخواد نذری بیاره. اتفاقا هم مثلا دوست 13-14 ساله ام مثلا، مادرم اول میرفت سلامو احوال پرسی میکرد، و بعد با نهایت سرعت ممکن، منو اون باید کلی کار میکردیم، از چند لایه کرم زدن من کارهای ما شروع میشد، تا فرش رو فرش پهن کردن من. میدیدی دهن طرف، همون اول سرویس بود که زنگ زده! چون این فرآیند آماده سازی 40 دقیقه طول میکشیدو طرف هم میتونست نشون بده که چقدرررررر مشتاقو دوستدار من بوده که 40 دقیقه ایستاده فقط یه سلام به مادر من بکنه.
بنده خدا همینطوری اون دوتا خواهر دیگه م رو هم شوهر داد. یادمه، هرکسی به طور بالقوه حتی برای خواهرام میتونست خواستگار فرض بشه. از همون حتی دانشگاه. فقط کافی بود بگه برادر، یا اسمی از جنس مخالف بیاره، ماها خیلی حساس بودیم. حساس، تا این حد که دیگه حس میکردیم، و میفهمیدیم که هر گونه حرکت ریزی میتونست معنی شوهر داشته باشه برامون. خلاصه، الحمدلله همه مون اینطوری خیلی سریع هم شوهر کردیمو تمام شوهرهامون هم طبق قوانین خونه ما مجبور شدن عمل کنن. مثل همه دخترهای خوب و با کلاس دیگه هم پاشنه خونه مون کنده شد 
پ.ن: البته، پدرم هم بیکار نمی نشست. یادمه با اولین خواستگاری که برام اومدن قرنیزهای دستشویی رو عوض کردیمو یه طلاییش رو خریدیم. فقط برای اینکه بگیم ماها پولدار و تمیزیم. دیگه، وقتی معلوم شد پسره منو میخواد دست زدیم به یه سری تعمیرات. این تعمیرات هم شامل خودم میشد، و هم شامل خونه. تو خونه لازم بود، پله هایی اضافه بشن که منو بهتر نشون بدن، نشون بدن که یه دختر تازه عروس چطوری خیلی زیبا میتونه از بالا به پایین قدم بزنه. تعمیر خودم هم شامل دکتر پوست و مو و کارهای اساسی بود که کلی خرج میشدن، ولی دیگه خدادادی بودن 
دیروز فامیل اومد خونه ما با ماشین شاسی بلندش. گفتن چیه تو خونه نشستی؟ بیا تا دوباره هوا آلوده نشده و مردم نریخته ان بیرون یه دوردوری با این ماشینی که تازه خریدیم بکنیم. ما هم دیدیم سه نفر بیشتر نیستیمو اینا هم از قبل اومده بودن بیرون. گفتم بریم باهاشون. دیگه، همه نشستیمو من هم افتادم کنار پسر فامیل. رنگ چشماش برام مهم بود. همینطور ماشین روشن مونده بود و داشتیم حساب کرونا رو میکردیم که با دود تمیز ماشین آخرین مدل فامیل که از دستمون خارج نمیشه. دیگه، یکیمون گفت حالا ماها تمیزیم، بیرون معلوم نیست چقدر کثیفن. این شد که صبر کردیم یکی بیاد از این دستکش فریزری ها بکنه دستمون. من همینطور تو چشم ژلاتینی پسر فامیل دنبال رنگ مردمک چشمش میگشتم که وای، خدا، زد زیر گریه!
گریه، عر عر. از چشمش اشک هم نمیومد، همینطور فقط صدای بلند گریه اش همه جا رو برداشته بود. من نگران شدم، الآن همسایه ها چی میگن؟ درسته حالا همه که ماشین شاسی بلند ندارندو به خاطرش تحسینمون میکنن. ولی دیگه اینم حدی داشت. خلاصه، از همون اول فهمیدیم با چه آدمای سرتقی فامیل شده ایم. البته، از قبل هم مشخص بود. ولی واقعا، خسته شده بودم بسکه همینطور تو خونه نشسته بودمو در دیوارو نگاه میکردم. ماها نشسته ایم تو خونه، بعد اینا هی با ماشین شاسی بلندشون برن این ور اون ور؟ ماها هم حقی داریم دیگه.
پسر فامیل همینطور گریه میکرد که دستکش تنش کردیم. ماشین هم همینطور روشن. آبروی رفته مون هم که به درک. حالا، اگر بچه خودم بود، اگر همینطوری تو چشماش زل میزدم، فقط روشو برمیگردوند. اما این دیگه معرکه بود.
پ.ن: بهار با کرونا اومده که سفره هفت سین ما تعطیل نشده. اینم یه عکس از هفت سین امسالمون:

سمنو و سبزه هاش رو خودمون گذاشتیم. این سبزه ها رو مخصوصا با ماش گذاشتم که قشنگ تر بشن. البته، اون موقع هنوز خیلی سبز نشده بودن. الآنم که ساقه هاشون کمی خم شده ان بعد از چند روزی