آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

رمضان امسال

ساعت زنگ دار سیاهم رو از تو جعبه اش در آورده امو هر روز برای سحر کوکش میکنم، محض احتیاط. البته، احتیاط خوبی هم هست. چون امروز تا خود ساعت زنگ نزد بلند نشدم. دیگه، از چیزایی که از قدیم تو خونه ما رسم شده حلیم خوردن موقع ماه رمضونه. طوریکه اگر یک بار هم که شده ما هر سال ماه رمضون حلیم میخوریمو خاطره انگیزه. حتی اگر شده، حلیم از بیرون میاریم، ولی خودم هم میپزم خوب میشه و همه راضی میشن موقع افطار. دستور پختش هم خیلی ساده است. بلغور گندم، سینه مرغ قبلا با پیاز پخته شده ریش ریش شده، کمی برنج (اینبار دمپخت که قبلا پخته بودم رو اضافه کردم)، ادویه هم فلفل، نمک و زنجفیل. تو دستور پختش شیر هم بود که گذاشتم هرکی خواست اضافه کنه، که هیچ کس نخواستو همینطوری راضی بودیم.

هر سال شاید نه، ولی معمولا سعی میکنم یک دور قرآن رو دوره کنم. هربار هم برام این قرآن تازگی داره. تا الآن که شده 8 جزء قرآن.

از پسرم ماهان بگم که این روزا ذهنش حسابی درگیر ورزشو بازی های ابتکاریه. میشینه و همینطوری ورزش میکنه. باشگاه ماشگاه اسمشو ننوشته ایم. البته، خوب بود اگر از همون اول استعدادهای ورزشیش رو کشف میکردیم. خیلی دوست دارم، براش یک تور دروازه از این تورهای گل کوچیک بخرم. فعلا که نشده. البته، درست کردنش هم کار سختی نیست. یک فنس میخواد و یک پایه تو مثلا قوطی روغن جامد، که قبلا توش سنگ ریخته باشیم. این هست. یک حسی میده دیگه که انگار کاری داره انجام میشه. ولی برای پز دادن تو در و همسایه که یکسره فرش زیر پاشون رو طبق مد روز عوض میکنن، تور دروازه گل کوچیک که خریده باشی یک چیز دیگه است. حالا شاید بگین، چه کاریه بازم چشمو هم چشمی. ولی فکرشو بکنید، این روزا هی ویدئو میذارن تو این تلویزیون از خونه ملت پخش میکنن، همه چیزشون برق میزنه! بچه شون مثلا 3-4 سالشه ها، ولی انگار همین دیروز همه وسایل خونه شون رو خریده ان با خودم میگم، حالا که کرونایی هست وضعیت، اگر بخوام عکسی فیلمی چیزی از بازی بچه ام بذارم، یک تور دروازه بانی باکلاس که اشکالی نداره. تازه، جنس هم هست. امروز میخری برای پز دادن و فیلم گرفتن. فردا قیمتش تا ده ها برابر بالاتر میره. دیگه، الآن همه چیز داره گرون میشه، حتی سوزن هم دستت برسه بخری، سال که بگذره ارزش بیشتری پیدا میکنه. اینه که، واقعا خیلی وقتا دوست دارم بشینم هی فکر کنم ببینم چی بخرم که بعدش گرون میشه غصه ش رو نخورم که گرون شدو قبلا مفت بود و حالا هرکار بکنم نمیتونم بخرمو این حرفا.

در مورد همسر بگم که همون روال قبلی. هربار فیلم میبینه و با خودم میگم حتما سازندگی ای توش هست. فیلم، نشستن، زل زدن، دیگه همین کارا. گاهی هم یک حرکتی تنبل سه انگشتی داره.

ماشین شاسی بلند و پسر فامیل

دیروز فامیل اومد خونه ما با ماشین شاسی بلندش. گفتن چیه تو خونه نشستی؟ بیا تا دوباره هوا آلوده نشده و مردم نریخته ان بیرون یه دوردوری با این ماشینی که تازه خریدیم بکنیم. ما هم دیدیم سه نفر بیشتر نیستیمو اینا هم از قبل اومده بودن بیرون. گفتم بریم باهاشون. دیگه، همه نشستیمو من هم افتادم کنار پسر فامیل. رنگ چشماش برام مهم بود. همینطور ماشین روشن مونده بود و داشتیم حساب کرونا رو میکردیم که با دود تمیز ماشین آخرین مدل فامیل که از دستمون خارج نمیشه. دیگه، یکیمون گفت حالا ماها تمیزیم، بیرون معلوم نیست چقدر کثیفن. این شد که صبر کردیم یکی بیاد از این دستکش فریزری ها بکنه دستمون. من همینطور تو چشم ژلاتینی پسر فامیل دنبال رنگ مردمک چشمش میگشتم که وای، خدا، زد زیر گریه!

گریه، عر عر. از چشمش اشک هم نمیومد، همینطور فقط صدای بلند گریه اش همه جا رو برداشته بود. من نگران شدم، الآن همسایه ها چی میگن؟ درسته حالا همه که ماشین شاسی بلند ندارندو به خاطرش تحسینمون میکنن. ولی دیگه اینم حدی داشت. خلاصه، از همون اول فهمیدیم با چه آدمای سرتقی فامیل شده ایم. البته، از قبل هم مشخص بود. ولی واقعا، خسته شده بودم بسکه همینطور تو خونه نشسته بودمو در دیوارو نگاه میکردم. ماها نشسته ایم تو خونه، بعد اینا هی با ماشین شاسی بلندشون برن این ور اون ور؟ ماها هم حقی داریم دیگه.

پسر فامیل همینطور گریه میکرد که دستکش تنش کردیم. ماشین هم همینطور روشن. آبروی رفته مون هم که به درک. حالا، اگر بچه خودم بود، اگر همینطوری تو چشماش زل میزدم، فقط روشو برمیگردوند. اما این دیگه معرکه بود.


پ.ن: بهار با کرونا اومده که سفره هفت سین ما تعطیل نشده. اینم یه عکس از هفت سین امسالمون:

سمنو و سبزه هاش رو خودمون گذاشتیم. این سبزه ها رو مخصوصا با ماش گذاشتم که قشنگ تر بشن. البته، اون موقع هنوز خیلی سبز نشده بودن. الآنم که ساقه هاشون کمی خم شده ان بعد از چند روزی

ابعاد حرکتی زنان

اینا رو میگم، برحسب میزان تقبلش، مردها هم دارن. زن ها به طور کلی سه رکن حرکتی دارن. یک زن معمولی که کاملا براش جا افتاده این سه رکن رو یک جا باید داشته باشه، تا بگیم تحرک کرده: 1- ورزش 2- رقص 3- بازار

مورد سه رو برای غریبه کلمه بازار و یا مغازه بیان میکنن، وگرنه موردی است که همون یک کلمه هم زیاده در موردش به کار ببرن.

هرکدوم از این سه رکن حرکتی رو زن ها نداشته باشن، باید با یک چیز دیگه اونو جبران کنن. البته، اینم بگم که خیلی زنهای امروزی فکر میکنن خودشون تنها این مواردو کشف کرده ان، و اگر مثلا یکی هم اهل علم باشه و هم اهل تحرک براشون قابل قبول نیست. مثلا قبول ندارن که کسی فقط ورزش رو تو خونه بکنه. زنهای امروزی ورزش رو چیزی قابل ارائه در باشگاه میدونن. اگر زنی رو دیدن که در حوزه حرکتیش رقص نداره، یک جوری با مجازات از خونه شون میندازنش بیرون! البته، اینم ممکنه که بگیم زن ها حسودن، و چون کسیو بخوان در سطح خودشون نگه دارن، پس باید بار رقص طرف هم قدر خودشون باشه، وگرنه مجازات میشه!

مورد سه که گفتم حتی کلمه هم در موردش زیاده استفاده بشه، یکی از 26 رشته حرکتی دو ومیدانی هست که به اون پیاده روی هم میگن. البته، از نوع زنانه اش. این خیلی برای زن ها مهمه که به جایی مثل بازار بالای شهر برندو اونجا قدم بزنن و از همه مهم تر قدقد کنن.1 چشماشونو طوری که انگار به آینه نگاه میکنن دربیارندو خلاصه یه قدقدی هم لازمه توش بکنن. که البته، با افزایش آلودگی هوا و سرب موجود، ترجیح میدن رسیدن به مقصد رو با ماشین انجام بدن، و در بازاری مثل بازارهای سرپوشیده، بازارهایی که امکان تردد ماشین ندارند و برج ها و پاساژها انجام بدن.

تمام این سه رکن حرکتی برای یک زن لازمه و اگر یکی حذف بشه، جبرانش پرهزینه و سخته. پس از نظر مردها هم این حق اجابت میشه، و اگر این کار رو نکنن، میدونن که حقی از یک زن امروزی ضایع شده.

 مردها البته، چون اغلب پولدارتر از زن ها هستن، شنا، تیراندازی (تیراندازی رو زن های دانشگاهی خیلی راحت دارن)، و باغچه و گلخانه برای اونها میتونه جایگزین ارکان حرکتیشون باشه. ولی اونا هم به اندازه زنها، این ارکانو برای خودشون لازم میدونن.



1- من دیده ام، راجع به این یک مورد خیلی فکر میکنن. مثلا در مورد مذهبی هاش میگن، اگر خیلی اهل بازار رفتن نیستن، در عوض تا حرمو جاهای مذهبی که میتونن برن


سفر به چابهار

برای تولدم، همسرم یک برنامه سفر به چابهار جور کرد. پیک نیک رو برداشتیمو سه نفری، سوار بر ماشین راهی شدیم. تو راه خیلی خوش گذشت. از مشهد رفتیم تربت، کمی قند و کیک گرفتیم. بعد یک توقف کوتاهی بیرجند داشتیم. اون جا بنزین زدیمو آبجوش با شکلات گرفتیم. شب زاهدان بودیم. قرار گذاشتیم یک دو شبی اونجا بمونیم. شام و عصرونه رو یک جا اونجا خوردیم. صبح هم صبحانه جاتون خالی خامه و عسل همون زاهدان خوردیم. فقط یک کمی سختیش این بود که مجبور بودیم برای اینکه هزینه ها رو کم کنیم تو همون ماشین بخوابیم. البته با وجود کوچیکی تنها بچه مون خیلی سخت نبود. دیگه چون قصد داشتیم بهمون خوش بگذره، شکلات و میوه و هندوانه و این ها یکسره میخریدیمو می خوردیم. شب رفتیم شهربازی زاهدانو شام و شکلاتمونو که خوردیم دیگه بنزین زدیمو راهی شدیم. بعد رفتیم سمت راسک. نهار رو اونجا خوردیمو بالاخره رسیدیم چابهار. چابهار بنزین زدیم. اونجا یکسره آب معدنی میگرفتیمو آبش رو نمی خوردیم. صبحونه رو چابهار خوردیم. و موقع ظهر رفتیم جای یک مسجدی که کنار دریا بود. مسجدش تقریبا خونه ای بود که انگار صاحبش اونجا رو مسجد کرده بود، و چون شهرداری از این کارش خوشش اومده بود، به همین مناسبت بخشی از پلاژ پشت سری مسجد رو هم شهرداری اهدا کرده بود. با همسر رفتیم پشت تا از اونطرف چسبیدگی مسجد به دریا رو نشون بده. همسر همینطور با صاحب مسجد صحبت میکرد و دست بچه رو گرفته بود. من هم خودمو با دریا تنها دیدمو کمی رفتم سمت امواج دریا. دریا مواج بود و خیلی دوست داشتم شنا کنم. کلا خیلی هم می ترسیدیم، مخصوصا که میدونستم شنا یاد نگرفته بودم. کلی تقلا کردم که بیشتر جلوتر نرم و وقتی دیدم صحبتا تموم شده برگشتم. 

برای ظهر مرغ و ادویه گرفتیمو روی پیک نیک کبابش کردیم. سیر نشدیمو برای نهار ماکارونی داشتیم. دیگه تا شب یک هندونه خریدیمو موقع شب که شد برای شام مرغ و نون خوردیم. این وسط میوه و بستنیمون هم جور بود. شب پلاژ بودیم. دیگه فردا صبحش کمی صبحانه خوردیمو برنج و سیب زمینی گذاشتم. یک کمی از بازار برای مغازه ظرف کادویی خرید کردیمو بقیه اش رو یکسره هی بنزین زدیمو برگشتیم. واقعا سفر اقتصادی خوبی بود. دست همسر درد نکنه.

چرخ و فلک

دیروز با خواهرم اینا رفته بودیم شهربازی. خواهرم یک بچه پنج-شش ساله داره. این هی میگفت چرخ و فلک، چرخ و فلک. چون خودش تنهایی می خواست سوار بشه، سوارش نکردیم. فکر کنم هم از همه بیشتر به همین بچه خوش گذشت.

خواهرم تو یک شرکت عمرانی کار می کنه و تقریبا هم سن خودمه. ما وقتی مجرد بودیم سه تا خواهر بودیم. این وسطیه از همه بیشتر مشتاق شوهر بود. یادمه یک روز که یک لایه ضخیم سفیدکننده رو صورتش مالیده بود، موقع برگشتن مادرم راهش نداد خونه. قشنگ سفید و تابلو. حالا اصلا مادرم اجازه نمیداد کسی آرایش کنه. فکرش رو بکنید دیگه چقدر غلیظ آرایش کرده بود که مادرم نذاشت با اون پاشو بذاره خونه. من که اصلا سرم تو کارم بود، نفهمیدم. ولی خواهر کوچیکه دیده بودش. میگفت حالا ماهم آرایش میکنیم، ولی یک کمی حالا ضدآفتاب بزنیمو کمی رنگ صورتمون عوض بشه. فکر میکنم اقتضای سنش بود. شاید هم حق داشت. همه اش فکر میکرد باید یک کاری بکنه، و انگار یک جورایی استرس داشت. البته من از کارهاش خوشم میومد. چون خیلی دوست داشت بره بیرون و ماجراجویی کنه. یک روز برام فیلم این ساختمون های بزرگی آورده بود که باید بررسی میکردن ساختشون استاندارد باشه. حتی یک بار قشنگ برامون توضیح داد که چطوری این ها مجوز میگیرندو بلوک هاشون وارداتیه و از این حرفا. منکه به رشته اش علاقه مند شده بودم. ولی، اخلاقم بیشتر به این بود که خونه بمونمو تفریح کنم. ترجیح میدادم بیشتر ببینم اون چی کار میکنه.

***

تو این چند روزه یاد گرفته ام کمی بهتر مصرف کنم. یک جایی خوندم هویج و سیاه دونه با فلفل، ترشی خوبی میشه. از این به بعد، هرچی همسر هویج آورد ترشی میکنم. وگرنه طور دیگه ای نمیخوریمش. اون بنده خدا هم فکر میکنه هویج برا چشماش خوبه و حق داره که میخره. ولی واقعا کاریش نمیشه کرد و میوه خاصیه.

دیگه اینکه یک کتاب خاطره گرفته ام دارم کم کم میخونمش. خاطرات اسارت یک نوجوونه دوران هشت سال جنگ ایران و عراقه. خوبیش اینه که حجمش زیاده و بالاخره یک مطلب جالب توش میشه پیدا کرد. وگرنه که بقیه کتاب ها همینطوری لاغرو کوچیک کوچیک که آدم نمیدونه راستن، دروغنو اینا.