آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

زندگی آلیسون

آلیسوم رو بررسی کردم دیدم اسمش خارجیه. حالا ما میگیم ها، البته قدیم مرسوم تر بود که بگیم آلیسون. باز یه عده میگن قدومه میشه. ولی من ترجیح میدم همون آلیسوم یا آلیسون بگم.

تو این مدت که انقدر اتفاق افتاده که نمیدونم از کجاش بگم. یکیش کار کردن روی ماهانه که دارم سعی میکنم کمی با زبان اشاره بهش یاد بدم. زبان اشاره رو هم که از آموزش ابتدایی ناشنواها برا ماهان گذاشتم خیلی استقبال کرد. درس خواهر برادر و پدر مادر. برا خودم هم جالب بود زبانشون. گفتم بقیه درس هاش رو هم یک دور نگاه کنم. هرچند دیگه آسون و سخت داره، ولی یک چیزای کلی رو آدم میتونه خوب یاد بگیره. جاهای ساده اش رو که فکر نمیکنم کسی اشتباه بگیره.

اما از پدر ماهان بگم. نمیدونم این حلاله که پدر بچه انقدر بی خیال مادر و فرزند باشه؟ اون روز صدام رو شنیده با خواهرم داشتم حرف میزدم، شبش اومده میگه میخوای بهت پول بدم بری ایمپلنت کنی. اگر واقعا میخواست پولی بده بدون اینکه بپرسه میداد. نه اینکه ببینه امروز من چی به کی گفتم، بعد حالا یه پیشنهاد هم بده. یا اون روز رفته م طلاهام رو فروخته ام، تا فروختم بورس ریزش کرد. ریزش کرد، اون هم چه ریزشی. اومده میگه تو از من مشورت نگرفتی. تو نباید از من اجازه بگیری؟!

حالا اون روز که بورس داشت نجومی بالا میرفت این همسر کجا بود؟ تو بورس بود دیگه. همون روز چرا نگفت بیا تو بورس با هم بخوریم؟ چرا من باید انقدر توسط این مرد تحقیر بشم. اگر این بچه نبود، همون روز اول هم بهش گفته بودم، حتما طلاق رو میگرفتیم.

طلاق میگرفتم. فرار هم نمیکردم. درست نیست همسر آدم اینطوری یک عمر با آدم باشه. اگر واقعا مرد خوبی بود از همون روز اول تحقیرم نمیکرد. به هیچ چیزی هم ربطی نداره.

کرونا و بازگشایی مدارس

وقتی پسرم کوچیکتر بود، هزار تا کار میخواستم براش بکنم. از چندزبانه کار کردن روش تا قرآن حفظ کردنو آموزش یه چند تا تخصص. از همون اول میدونستم کارم سخته. ولی باید همه رو تو لیست آموزش هاش در نظر میگرفتم. میدونستم با تمام این آرزوهایی که براش دارم شاید مادر خوبی براش نباشم. فکرشو بکنید پسر من بشه کپی از من، با یک لباسی از همین لباس ها که الآن میپوشم. حالا شما اون لباس نوهام رو در نظر بگیرین. مادر سخت گیریم دیگه.

برای همین، با در نظر گرفتن این نکته که ذاتا میتونم مادر سختگیری باشم، سعیمو میکنم بیشتر آسون بگیرم. سعیم اینه، ولی هدفم هزارتاست رو این بیچاره. ایده های جالبی هم هربار از مادرای بچه های دیگه میگیرم. مثلا اینکه تو این روزای کرونایی مادر بچه برداشته بردتش یک جلسه کلاس رایگان موسیقی. ایده خوبیه، ولی تو این وضعیت قرمز شهر از نظر کرونا که همه جا کرونا با دوز بالا هست آدم فکر میکنه این یک موردو خط بکشه بهتر باشه. اصلا من حتی مخالف مدرسه رفتن بچه ها هستم. مخالف سربازی سربازها تو این موقعیتم. خودم یه زمانی تو شرایط بهتر از این خوابگاه بودم، بعد از یه مدتی از این بچه ها که هی هرجایی میرفتندو هرچیزی برای خوردن امتحان میگرفتم سرما خوردم. خودشون سرما میخورن و ویروس میگیرن دوپینگ میکنن حالشون خوب به نظر میرسه. ولی هرکسی نداره که دوپینگ کنه. دوز بیماری تو این جاها بالا میره.

حالا باز خدا رو شکر که زدن ماسک رو اجباری کرده ان. اون روز رفته بودم بانک. میخوام از بیشعوری زنه بگم. کارمند بانک زد شماره 110. من 111 بودم. چون میدونستم کسی قبلم نیست رفتم پشت باجه. مرده گفت گفتم 110. دیگه دید نوبتمه گفت خانوم ما تندتند شماره میزنیم کارها رو راه میندازیم. همون موقع یک زنی اومد کاغذی گذاشت رو گیشه. طوری هم این کار رو کرد که انگار قبلا شماره داشته و اومده تو صفو حالا ادامه کارشه. مرده گفت: خانوم فاصله اجتماعیو رعایت کن.

انقدر از این حرفش خوشم اومد. چون با وجودی که زنه ماسک زده بود و من هم ماسک داشتم بوی بد دهانش  میومد. دیگه یه عمر فاصله اجتماعی رو رعایت نکردی، بذار یه دفعه هم کسی بهت تذکر بده. کیف کردم. یه بار یه کسی به این زنا چیزی گفتپ. حالا شما فکر کنید مرده که پشت گیشه بود یک متر فاصله داشت، با پرده و فقط جای یک سوراخ دست. ممکنه انقدر شامه اش خوب کار کرده باشه که بوی بد دهان زنه رو هم فهمیده باشه؟

دیگه حرف از کرونا شد، بگم که آب معمولی خوردن کافی نیست. این روزا باب شده، چای که نمیخوریم به جاش آب میخوریم. چایه دیگه، خیلی رو فرهنگ ما کار نشده که به جاش چی بخوریم، یا به جاش تو مراسم رسمی چی میتونیم بدیم که به کسی برنخوره، و یا کسی مریض نشه. فقط آب خوردن کافی نیست. مخصوصا با این کرونا که اومده. من خودم نگاه میکنم روزایی که میبینم داره موج کرونا بالا میاد تا توی خونه م بارش زیاد بشه، یه مجموعه گیاه دارم که اونو دمنوش میکنم. یه ترکیبی هست از گل گاوزبون، چای ترش، لیمو عمانی، رازیانه، گل محمدی، تخم کتان و یه چند تا برگ خوش عطر دیگه. اینو برای خودم میذارم هرکی هم دوست داشت بخوره. چای دارچینو زنجبیل هم خیلی تجربه ماندگاری نیست بشه هر روز به جای چای خورد. روزی که خیلی دیگه ویروس بالا میره، شاید سیر بخورم. بستگی به بار ورودی ویروس داره. ولی از وقتی کرونا اومده فهمیده ام از قبلش حتی، نمیشه با هر روز فقط آب جوش خوردن آدم سر کنه. حالا برین این عطاری ها بیشتر بلدن.

با تمام رعایت کردنامون، اینجا خودش رو با آمریکا مقایسه میکنه. از هفته دیگه تو شهریور مدرسه ها باز میشه و ما حسابی نگرانیم. همینطوریش خود بخود بار کرونا بالا میره، بیرون هم نمیریم. چه برسه بچه بفرستیم مدرسه. حتی به نظرم لغو قانون بازگشایی مدارس میکردن بهتر بود. درسته که بچه ها دوست دارن برن مدرسه. ولی ماها رعایت نکردیم. با جاهایی مثل چین، آلمان و کشورهای دیگه که آمار کشتار کروناشون رو بسیار پایین آورده ان فرق داریم. وضعیت شهرمون قرمزه، و حالا باید بچه ها رو مدرسه هم بفرستیم

مردم تو این سن برای بچه هاشون چه فکرایی میکنن، ماها باید چه فکر کنیم. هی من باید فکرم درگیر باشه شلغم از کجا گیر بیارم، به جای چای چی بدم بچه ام بخوره. دیگه کار فرهنگی خیلی نمیمونه تو ذهن آدم برای بچه ش بکنه. وقتی دولت دغدغه مریض شدن بچه ها رو نداشته باشه، این بار هم بر دوشته آلیسوم خانوم. هم کار کن پول دربیار. هم به فکر آموزش های ناقص بیرون باش که برا بچه ت نه نون میشه و نه آب، و هم هی فکر این باش که بار ورودی ویروس ها بالا رفته چطور بیشتر زنده بمونی. واقعا کار ماها صدبرابر شده با این کرونا.

روزهای کرونایی - ماسک

این روزا برای ماهان یک ماسک دوختم. دولایه، با بندهایی که بالا  و پایین گذاشته میشن. من اعتمادم به چرخم بالا نیست. همیشه دوست داشتم یک چرخ دیگه خیلی حرفه ای داشته باشم. جاهایی که فکر میکردم باید دوباره بدم زیر چرخ رو در عوض با دست دندون موشی دوختم. یک کمی زمان بر هست، مثل بقیه کارهام که از نظر یه آدم منطقی زمان بره، ولی دیگه خیالم راحته که از شر این چرخه راحتم.

بعد از ماسک، از کارهای دیگه ای که کردم پیگیری سنجش ماهان بود. این روزا هم دیگه سعی میکنم حالا که کرونا بیشتر شده، آش و سوپ جو بیشتر بپزم.

مادربزرگ ماهان زنگ زد و گفت میخوام با نوه ام صحبت کنم. اون قدری که پسرم خوشحال شد هیچکی خوشحال نشد. تلفن زنگ زده و باهاش کار دارن، انگار براش حتی لحظه ای مهمون اومده. یعنی انقدر خوشحال شد. حالا با مادربزرگش صحبت میکنه میگه خونه رو برات مرتب میکنم بیای پیشمون. دیگه مادر شوهرم ترسید بیاد تو این اوج کرونا. آدم میمونه تو این وضعیت کرونایی بچه ها آسیب پذیرترن یا بزرگترا. اون روز قبل از اجباری شدن ماسک، رفته بودم بانک، جای هتل که رسیدم دیدم یک ماسک بچه رو زمین افتاده. کمی اونطرف تر هم بچه ای با باباش ایستاده بود که باباش با موبایلش صحبت کنه. بچه هم کلی آموزش دیده بود. حالا اون بدون ماسک ایستاده و من با ماسک از کنارش رد میشم. بچه به باباش میگه پدر، دقیقا کلمه پدر رو استفاده کرد. گفت پدر بریم خونه دیگه. من حس کردم چی میگه. منو با ماسک دیده بود، و حالا که ماسکش اونطرف افتاده بود نگران سلامتیش شده بود. بعضی بچه ها چقدر میفهمن. مخصوصا بچه های امروز.

دیگه، ورزش میکنم. ورزش های فریبا بیاچه هم به ورزشهام اضافه کرده ام. نگاش میکنم، که چقدر پیر شده حالا. اون زمان که سی دی ورزشی بیاچه رو خریدیم خونه بابام بودم. سی دی خوبی بود. نیم ساعت ورزش میکرد. خود اون زمان که خریدیم مثلا بگم سال های 83-84 بود. حالا خود اینا هم یک دو سالی قبل تر درستش کرده باشن میشه مثلا سال های 80. حالا فکرش رو بکنید نوزده سال پیش اینا. چقدر زمانه؟ زمین هزار بار تا حالا چرخ خورده. آدم نگاه میکنه آدمای تو فیلم جوون مونده ان.

خیلی از این دعای کمیل خوشم میاد. تقریبا میدونم که شما هم همینطورین، اگر خونده باشین. چون نگاه میکنم، هرجایی خواسته ان یک تیکه بیارن از دعای کمیل انتخاب کرده ان. این روزا گاهی دعای کمیل رو نه اینکه زمزمه کنم، همینطوری کتابچه باز میکنم و نگاه میکنم. از بخش هایی از این دعا بگم که مثلا میگه رب اغفرلی من کل ذنوب تغیر نعم. یا مثلا اونجا که میگه خدایا من بر عذابت میتونم صبر کنم، ولی چطور میتونم به رحمتت امید نداشته باشم؟ یه جاهای دیگه اش هم که قبلا تو کتابهای درسی عربی اومده رو نمیگم، به نظرم این قسمتاش بیشتر قشنگن.

دو تا عکس از علائم کرونا هم پیدا کردم، دیدنشون خالی از لطف نیست:

آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنا میکرد

جریان خونه ما اینه که هرچند وقت یک بار به هم یادآوری میکنیم چیزیکه دستمونه طلاست! آخه، اطرافیان به ما که میرسن، هرچی دست خودشونه طلاست، و هرچی دست ما میبینن خاکه. کلا نگاه میکنم تو اینترنت هم همین رفتارشونه. یه مدتیه به اسم های مختلف یه دختر انگلیسی 5-6 ساله حالا با اسمای معروف انگلیسی میارندو یه مشت اسباب بازی فانتزی هم میذارن زیر بغلش. انقدر بازدید دارن این فیلم ها. اصلا قیافه پدره مهم نیستا، فقط من میبینم هی بازدید میخورن اینا و هی هم تند تند آپلود میشن. دختره یه دو کلمه انگلیسی میگه و اسباب بازیو فشار میده. فکر کنم ملت نگاه میکنن تا دقیقا خودشونو با اون ست کنن. احتمالا خروجی از همینجا متفاوت با ما درمیاد.

حالا اینو گفتم بگم یه مدتیه دارم روی مفاهیمی که به ماهان یاد میدم کار میکنم. خیلی هم کارم ساده و سریعه. یعنی نه خودمو براش اذیت میکنم و نه براش هزینه ای میدم. از چیزایی که روش کار میکردم این خانوم چادری سمت چپیه که تو عکس زیر میبینید:

حالا این عکس سمت راستیش هم برای خودش ماجرایی داره. عکس سمت چپی رو خیلی وقت بود درست کرده بودم. نمیذاشتمش تو اینترنت تا خیلی روش افکتو کار برم. کلا فکر نمیکنم شما هم میپسندیدین. کارهای ما ایرانی ها کلا اینطورین. به محض اینکه ببینم یه ایرانی مثل خودمون تولید کرده با کلی بدبینی بهش نگاه میکنیم. هزار تا فکر میاد تو ذهنمون! میگیم مثلا اگر میدونستم یه ایرانی که صورتش مثل شب سیاهه اینو درست کرده نمیخریدم. یا مثلا تولید کننده اش اینه؟! فکر نمیکردم تولید این عروسک فانتزی کار یه دختر زشت لاغرمردنی باشه! یا مثلا میگیم کیفیتش چطوره حالا که ایرانیه. اگر سفارشی باشه که هزار تا جنس رو بالا و پایین میکنیم. مثلا 2 تومن میخوایم به فروشنده بدیم انقدر جنس رو بالا و پایین میکنیم که اینجاش میخوام فلان گپه آویزون باشه، اونجاش روبان صورتی داشته باشه. اینجاش عروسک معلق بزنه و هزار تا معلق بازی برای تولید کننده اش درمیاریم که طرف خودش جرئت نکنه مثلا حتی عکس سمت چپیو بخواد به کسی نشون بده! چه برسه به اینکه بفروشدش. از طرف مسئولین اجرایی هم همینطوره. یه کاری به این تولید کننده بیچاره میکنیم که اگر میخواسته جنسیو 10 تومن بفروشه حتما قبلا براش 18 تومن دربیاد. خودتون که البته استادین در این زمینه، شاید نیاز به گفتن نباشه.

خلاصه، تولید در ایران همیشه ضرر بوده! و در خروجی نهایی هم یک ایرانی از یک ایرانی دیگه حد بالای کیفیت رو طبیعتا انتظار داره.

اما، حالا ماجرای عکس سمت راستی. مربوط به یک سایت چینیه، که برای کشورهای مختلفی از جمله افغانستان و بالطبع ایران داره این عروسکا رو تولید میکنه. ترجمه کرده بود دمپایی عروسکی. نگاه بکنید انگار بازار هدفش ایران بوده، مخصوصا که حالا که پزشکی برای ماها مهم شده. قسمت جالبش اون زنه است که تنش روسری هم کرده ان! از چهار تا عروسک سه تاش متناسب فرهنگ ایرانی دوخته شده؛ تا این حد به ارزش ها خودشون رو پایبند نشون داده ان. ولی اصلا خودشونو اذیت نکرده ان. یه جنس خیلی ساده، یه عروسک خیلی ساده که یه ایرانی اگر میخواست با برند ایرانی بفروشدش خودمون نمیذاشتیمش. اصلا یه کاری بهش میکردیم خودش از اول از این کار پشیمون باشه. تولید عروسکای چینی هم که خودتون میدونین دستین. یه قیچی صنعتیو 5-6 نفر بخش دوختو برش. به همون تعداد در بخش اتوکشی کارمیکنندو یک چند نفری هم پشت کامپیوتراشون دارن که برای بخش فروش هستن.

حالا، من ایرانی چطور گول میخورم یه همچین جنسیو بخرم؟ خیلی راحت. سر همون روسری مثلا اون عروسکه اصلا به فکرم خطور نمیکنه که یه چینی اونو دوخته. ارزش پول کشورم هم که یکسره دست دلالا جابجا میشه، فقط کافیه یکی که تعدادش تو ایران الی ماشالله بی نهایته، امسال وارد کنه و سال دیگه در نقش خیر (!) بده دست این زنان سرپرست خانوار و آدمای ضعیف جامعه برسونن دست منو منم بخرم، به خیال اینکه جنس ایرانی دارم میخرم. البته، اون چینیه گفته بود جنس سفارشی هم قبول میکنه و تمام سعیشو کرده بود که حرفه ای به نظر برسه.

کیف ماهان

دیروز پریروزا رفته بودیم خونه باغ یکی از فامیلا با دو تو خواهر شوهرا. خواهرای همسرم خیلی با هم جورن. اونکه کوچیکتره و هم سن منه خیلی به بازار رفتنو تیپ درست کردن اهمیت میده. همه چیزش هم ستو مشکیه. وقتی میگم همه چیزش منظورم حتی کیف و کفش بچه هاش هم هست. این خواهر شوهرم دو تا بچه داره، یکی پسر که بزرگتره و اون یکی دختر که کوچکتره و هم سن ماهان منه.

رفته بودیم یک جایی تو چمن ها پیدا کرده بودیمو نشسته بودیم. کیف این دخترش هم نزدیک من بود. یک باره نمیدونم چی شد، من هول شدمو آش روی کیف مشکی این خواهر شوهرم ریختم. انقدری که ناراحت شدم، همون جا بلند کردم و اومدم تمیزش کنم که خواهر شوهر گفت نه. همینطور ناراحت بودم تا شب. بلند کردم براش کیف ماهانم رو که از قبل از به دنیا اومدنش نگهش داشته بودم بدم بهش. حالا کیف ماهانم هم عروسکیو صورتیه، با وجودیکه پسره. ولی دلخوشیم برای استفاده ازش این بود که دو تا خرگوش عروسکی داره، یکیش هم انگار مثلا خرگوش نره. بعد هم برای بچه تو سن پایین خیلی اهمیت نداره که دختر باشه، یا پسر. حالا اینو درآوردم بدم به خواهرشوهرم به جای اون کیفش که آشی کرده بودمو کلی بالاش خجالت کشیده بودم. اونم برداشت برو بر نگاش کرد. دیگه این بچه اش دختر بود، سر رنگش که دیگه فکر نکنم باید ناراحت میشد. ولی ست نبود دیگه، مثل کار کیف خودش همچین پر زرقو برق شاید به نظر نمیرسید. قبول نکرد.

منم بیشتر ناراحت شدم. کاش از اول به روش نمیووردم. هر بار اینا اینطوری منو ناراحت میکنن. تقصیر خودمه. زیادی عذاب وجدان دارمو به اطرافم توجه نشون میدم.

این روزا باوجودیکه شلوغیو مسافرت زیاد هست، ولی آبو هوا نسبتا خوبه. این سری از باغ آلبالو گیلاس زیاد چیدیم. اونقدری که من هسته های یک کیلوش رو گرفتم بذارم تو فریزر. نمیخوریم انقدر، ولی اگر بذارم تو فریزر بیشتر میمونه. حتی شاید تا فصل زمستون بمونه که دیگه اونوقت آلبالو گیر نمیاد. مربا نمیکنم. اینطوری به نظر بهتره

اینم یه عکس همینطوری از کمی گیلاس ها که چیده ایم. کمی هم گوجه سبز از قبل مونده بود که گذاشتم روش: