آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

مادرم، زن امروزی

مادرم در شوهر دادن من نقش خیلی موثری داشت. یادمه از یک سنی، دیگه هرکس در خونه ما رو میزد به طور بالقوه خواستگار بود. کار این بنده خدا هم واقعا نمایش بود، البته به سختی. یکی که در خونه رو میزد، باید حداقل 40 دقیقه پشت در خونه مون معطل میشد. مهم نبود، که کی بود، مهم این بود که من باید شوهر میکردم. این کار، مزایای زیادی داشت. از جمله اینکه پس فردا اگر واقعا طرف خواستگار بود و با یه بله بلافاصله گفتن من شوهر میکردم، میتونست بگه همین خونواده شوهر پاشنه در خونه مونو کندن، از بس در زدن!

روش کارش هم اینطور بود که مثلا یکی در خونه رو میزد، و از قبل هم اطلاع داده بود که میخواد نذری بیاره. اتفاقا هم مثلا دوست 13-14 ساله ام مثلا، مادرم اول میرفت سلامو احوال پرسی میکرد، و بعد با نهایت سرعت ممکن، منو اون باید کلی کار میکردیم، از چند لایه کرم زدن من کارهای ما شروع میشد، تا فرش رو فرش پهن کردن من. میدیدی دهن طرف، همون اول سرویس بود که زنگ زده! چون این فرآیند آماده سازی 40 دقیقه طول میکشیدو طرف هم میتونست نشون بده که چقدرررررر مشتاقو دوستدار من بوده که 40 دقیقه ایستاده فقط یه سلام به مادر من بکنه.

بنده خدا همینطوری اون دوتا خواهر دیگه م رو هم شوهر داد. یادمه، هرکسی به طور بالقوه حتی برای خواهرام میتونست خواستگار فرض بشه. از همون حتی دانشگاه. فقط کافی بود بگه برادر، یا اسمی از جنس مخالف بیاره، ماها خیلی حساس بودیم. حساس، تا این  حد که دیگه حس میکردیم، و میفهمیدیم که هر گونه حرکت ریزی میتونست معنی شوهر داشته باشه برامون. خلاصه، الحمدلله همه مون اینطوری خیلی سریع هم شوهر کردیمو تمام شوهرهامون هم طبق قوانین خونه ما مجبور شدن عمل کنن. مثل همه دخترهای خوب و با کلاس دیگه هم پاشنه خونه مون کنده شد


پ.ن: البته، پدرم هم بیکار نمی نشست. یادمه با اولین خواستگاری که برام اومدن قرنیزهای دستشویی رو عوض کردیمو یه طلاییش رو خریدیم. فقط برای اینکه بگیم ماها پولدار و تمیزیم. دیگه، وقتی معلوم شد پسره منو میخواد دست زدیم به یه سری تعمیرات. این تعمیرات هم شامل خودم میشد، و هم شامل خونه. تو خونه لازم بود، پله هایی اضافه بشن که منو بهتر نشون بدن، نشون بدن که یه دختر تازه عروس چطوری خیلی زیبا میتونه از بالا به پایین قدم بزنه. تعمیر خودم هم شامل دکتر پوست و مو و کارهای اساسی بود که کلی خرج میشدن، ولی دیگه خدادادی بودن

ماشین شاسی بلند و پسر فامیل

دیروز فامیل اومد خونه ما با ماشین شاسی بلندش. گفتن چیه تو خونه نشستی؟ بیا تا دوباره هوا آلوده نشده و مردم نریخته ان بیرون یه دوردوری با این ماشینی که تازه خریدیم بکنیم. ما هم دیدیم سه نفر بیشتر نیستیمو اینا هم از قبل اومده بودن بیرون. گفتم بریم باهاشون. دیگه، همه نشستیمو من هم افتادم کنار پسر فامیل. رنگ چشماش برام مهم بود. همینطور ماشین روشن مونده بود و داشتیم حساب کرونا رو میکردیم که با دود تمیز ماشین آخرین مدل فامیل که از دستمون خارج نمیشه. دیگه، یکیمون گفت حالا ماها تمیزیم، بیرون معلوم نیست چقدر کثیفن. این شد که صبر کردیم یکی بیاد از این دستکش فریزری ها بکنه دستمون. من همینطور تو چشم ژلاتینی پسر فامیل دنبال رنگ مردمک چشمش میگشتم که وای، خدا، زد زیر گریه!

گریه، عر عر. از چشمش اشک هم نمیومد، همینطور فقط صدای بلند گریه اش همه جا رو برداشته بود. من نگران شدم، الآن همسایه ها چی میگن؟ درسته حالا همه که ماشین شاسی بلند ندارندو به خاطرش تحسینمون میکنن. ولی دیگه اینم حدی داشت. خلاصه، از همون اول فهمیدیم با چه آدمای سرتقی فامیل شده ایم. البته، از قبل هم مشخص بود. ولی واقعا، خسته شده بودم بسکه همینطور تو خونه نشسته بودمو در دیوارو نگاه میکردم. ماها نشسته ایم تو خونه، بعد اینا هی با ماشین شاسی بلندشون برن این ور اون ور؟ ماها هم حقی داریم دیگه.

پسر فامیل همینطور گریه میکرد که دستکش تنش کردیم. ماشین هم همینطور روشن. آبروی رفته مون هم که به درک. حالا، اگر بچه خودم بود، اگر همینطوری تو چشماش زل میزدم، فقط روشو برمیگردوند. اما این دیگه معرکه بود.


پ.ن: بهار با کرونا اومده که سفره هفت سین ما تعطیل نشده. اینم یه عکس از هفت سین امسالمون:

سمنو و سبزه هاش رو خودمون گذاشتیم. این سبزه ها رو مخصوصا با ماش گذاشتم که قشنگ تر بشن. البته، اون موقع هنوز خیلی سبز نشده بودن. الآنم که ساقه هاشون کمی خم شده ان بعد از چند روزی

عوارض چای سبز

قبلا گفته بودم اضافه وزن دارم. خیلی برام مهم بود، چون واقعا بهم فشار میومد. برای همین طبق پیشنهادهای متعددی که برای رژیم غذایی زیاد شنیده بودم، چایمو عوض کردم. منکه روزی کلی چای سیاه میخوردم، شنیده بودم که عوارضی داره مثل دفع کلسیمو افزایش تحریک پذیریو اینا. واقعا دوست داشتم چایمو هم عوض کنم. گفته بودن چای سبز سم زداست و برای لاغری خوبه. به جای چای همیشگی چای سبز خوردم. برای همسر، چای معمولی میذاشتم چون اون چاقی منو نداشت، و برای خودم چای جدا دم میکردم.

 سه ماه بود که فشارخونم کم کم بالا رفته بود. براش رفتم دکتر، دکتر هم گفت چیزیت نیست. ریزش مو پیدا کرده بودم. برای اون هم رفتم دکتر. دکتر پوست و مو هم گفت که چیزیم نیست. واقعا موهام داشت، میریخت، ولی دکتر میگفت چیزیم نیست.

استخون دردهای شدید پیدا کرده بودم. رفتم دکتر استخونی، اونم گفت که بخاطر وزن زیادته. باید وزنتو کم کنی. من خودم هم میدونستم که باید وزنمو کم کنم، و داشتم براش راه حل ارائه میکردم.

خلاصه، سه تا دکتر متخصص رفتمو هر سه گفتن که چیزیم نیست، و فقط کمی چاق هستم!

یه روز اتفاقی، چایمو عوض کردم و درمان شدم. همه اینها از خوردن چای سبز بود. خونریزی، فشار خون بالا، دیابت، دفع شدید کلسیم و حتی بدتر از چای سیاه، همه اینا از عوارض چای سبز بود، و هرکسی بهم میگفت این چای مزایای زیادی داره، از سم زدایی و لاغری، نگفته بود که چقدر حتی بدتر از چای سیاهه!

اینم از این. واقعا، نگاه میکنی یه چیزیو خیلی تعریفو تبلیغ میکنن. گیاهی هم هست، و میگه گیاهه، و سبزه پس خوب میتونه باشه. ولی همون کلی عوارض داره. هیچ کس نگفت که چای سبز انقدر عوارض داره. فکر کنم همه فروشنده بودن!

تربیت ماهان

دیروز یه کلمه این تلویزیون گفت موج جدید کرونا شروع شده، ما دیگه از ترقه بازی چهارشنبه سوری تو خیابونمون میدیدیم تا شب که هی بخاری رو به خاطر حضور گرم مردم تو خیابون ها کم و زیاد میکردیم، همه چیز از این ملت میدیدیم جز مبارزه با کرونا.

اینم از کرونا. کاریش هم نمیشه کرد، چون ویروسه، و ویروس هم ساخته و پرداخته دست بشر.

اما، این روزا منو ماهان داریم تربیت میشیم. یادم میاد، زن داییم مجبور بود یه مدت با ما زندگی کنه و نمیتونست نحوه تربیت پسر 8 ساله ش رو از ما مخفی کنه. از کارایی که میکرد این بود که هرچند وقت یک بار به پسرش میگفت بیا شپشاتو بجورم. بعد هی سر این بچشو مالش میدادو یواش یه چیزایی تو گوشش میگفت. تقریبا این کارش دائمی بود.

دیروز، در این زمینه هم یه مطلبی خوندم که همینو میگفت. میگفت به بچه هاتون موقع خواب تلقین کنید. مثلا بگین تو پسر خوبی هستی، اسباب بازیهاتو جمع میکنی. بعد، میگفت تا وقتی بچه تون ساده و معصومه، از همون اول از لغزشاش به خاطر بچگی نگذرین تا وقتی بزرگ شد مجبور نشین با کتک تربیتش کنید. همون اول، مراقبش باشینو از این جور حرفا. منم دیگه دارم رو پسرم کار میکنم که هروقت دندوناشو خواستم مسواک بزنم خوشحال تر میشه. این روزا میذاره من تو شونه کردن موهاش کمک کنم، بعد خودش موهاشو شونه میکنه. بچه خوبیه، و دستشوییش رو خودش میره. سر سفره غذا مودب میشینه، و از این حرفا.

هدیه اولین مهمونی

این روزا قوری چینی کوپولمو درآورده ام. از اوناس که گل صورتی شیپوری روش داره. این قوریه رو خیلی دوست دارم، چون هنوز درش نشکسته و کلی برام خاطره داره.

گفتم قوری یاد هدیه های دعوتی هام افتادم. هربار که میرفتم مهمونی برای دوستام که مخصوصا بار اول بود خونه شون میرفتم یه جعبه شیرینی میبردم. فکرشو بکنید، مثلا دوستم میگه من دیابت بارداری گرفته ام، حالا منم با عذاب وجدان براش یه جعبه شیرینی میبردم. آخه این رسمی تره دیگه. بعد وقتی جعبه رو میدادم دست دوستم کلی فکر به ذهنم میرسید که یکیش این بود که حالا اینا مثلا دو نفرن، با این شیرینی ها میخوان چی کار کنن؟ حالا باز اون دوستام که هنوز خونه خودشون بودنو خونه شوهر نرفته بودن بهتر بود. میرفتی یه شیرینی میدادیو میگفتی نفری یکی برمیدارن تموم میشه میره. بعضی از دوستام هم همون جا جعبه شیرینی روو جلوم باز میکردن. منم خب نمیتونستم بگم منم مثل شما نمیخورم که!

خلاصه، خیلی ناراحت میشدیم از این هدیه ام. با خودم میگفتم طرف قندش نره بالا و این حرفا. حتی احساس میکردم که طرف هم ممکنه با خودش فکر کنه از عمد یه همچین چیزی براش گرفته ام! تا اینکه چند وقت پیش به فکرم رسید از این جعبه دمنوشای هدیه بدم. یکی مثل این:

درسته که به اون خرید دمنوش اصلش نمیرسه، ولی بهتر از اینه که مثلا هدیه جعبه شیرینی ببریو ندونن و یا خودت ندونی باهاش چیکار کنی!