آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

بچه های الآن

من انقدر این بچه های الآنو با هم مقایسه میکنم. نمیدونم شاید وسواس پیدا کرده ام!

چند وقت پیش رفته بودم خونه یکی از فامیلا. دخترش 5-6 سالشه. یک سری برگه مرگه داشت که بندازدشون. یک چند تایی رو انداخت، منم اومدم کمکش کنم یک چند برگه ای که به هم متصل بود رو قاطی بقیه برنجایی که رو زمین ریخته بود، اومدم براش بندازم. این هی میگفت این نه، این نه. منم که به نظرم برگه برگه بود دیگه. همه رو انداختم. حالا مادرش اومده پلاستیک آشغالا رو میگیره دستش و دقیقا همون برگه که دختره میگه این نه این نه، همونو با این برنجا که قاطی شده بود برمیداره نگاش میکنه، انگار که فاجعه ای رخ داده :)

من هنوزم بنظرم این برگه ها شبیه هم بودن. ولی خب، شاید دختره میدونست که یه جورایی من مجبورش کردم.

گاهی فکر میکنم دخترا هم خیلی زودتر از پسرا میفهمن و هم شاید تا آخر بیشتر از پسرا میفهمن. نمونه ام هم همین دختر فامیل. پسر منکه تا فعلا حسابی کتک خورده. رفته بودیم روضه، این زنا هم زرنگی کرده بودن یه چند تا اسباب بازی آورده بودن بچه شون کنارشون بشینه بازی کنه. این پسر منم رفته بود جای یکی از اونا. شده بودن چند تا. بعد خدا نصیب نکنه. یکی از این زنا یه دختر بچه 2-3 ساله داشت، همینطور از سرو کول این زنای دیگه رفت بالا. هی دست میکرد توو چشم این تو چشم اون. تا اینکه خودشو به بچه های ما رسوند. بعد دیگه گرفت موهای بچه ها رو میکشید. جیغ بچه های ما رو درآورده بود. حالا در تمام این مدت مادره و مادربزرگ این بچه ساکت که بذار کارشو بکنه!

دیگه وقتی همه رو حسابی کتک زدو عر همه بچه های بزرگتر از خودشو درآورد، مادربزرگه دلش سوختو بچه های ما رو نجات داد. دیگه نمیدونم کار مادربزرگه است یا کار مادره، ولی فکر میکنم یکی هست تو خونه شون که این بچه رو میزنه این طوری آموزش دیده، اونم تو دو-سه سالگی! حالا کاش بچه ما انقدر از بچه مردم آسیب میدید مال خودش بودن. هیچ، هی از اینا کتک میخوره و بعدا باید بهش بگیم تو فقط یکی هستیو خواهر برادرات نمیشن اینا! خیلی زندگی سختی رو داره پسرمون میگذرونه :)

چهارمین سالگرد تولد ماهان

تو این مدت هم اتفاقای خوب بود، یعنی خیلی خوب و هم اتفاقای بد افتاد، که حالا تا اونجا که یادم میاد براتون میگم. اول اینکه خبر خوب، ماهان رفت تو 4 سالو کلی خوشحالی. برف هم خوب اومده بودو رفتیم برف بازی. بیشتر هم به این ماهان خوش میگذشت. من هی نگرانش بودم، ولی این هی برف میخواست. نمیشد بهش بگم که نرو، نکن. نمیدونم کی بهشون یاد میده برن هی تو این برفا یخ بزنن! دیگه تجربه است دیگه. خودش باید میرفت یخ میزد تا یاد میگرفت.

بعد دیگه از اخلاق همسرم بگم که ای بدک نیست. من مثل همیشه ازش دلخورم. البته، شاید حق هم داشته باشه. آخه فامیل همسر من و حتی خودش روی ظاهر و اندام خیلی اهمیت میداد. یادمه اون اوایل اصلا خودش میخواست سرتا پای ظاهرمو عوض کنه. از هر چیزی هم میتونست کمک میگرفت. میرفت این مجله های زندگیو این حرفا رو میگرفتو دنبال این جراحی های زیباییو چمیدونم تزریق بوتاکسو اینا بود. البته، بیشتر از خودش، خونواده اش و کل فامیلش. فامیلش، بگم چی؟ تو همه چیز دخالت میکردن. بقدری که من میترسیدم از این همسرم تو خواب با هم دست به یکی کنن برا تزریق بوتاکسو اینا! جدی میگم. انقدر اینا براشون این ظاهر من مهم بود؛ یعنی همسرم براش مهم بودو اونا هم هرکاری ازشون میخواست انجام میدادن.

دیگه نذاشتمش دیگه. همینطوریش هم زندگیم کلی باهاش پرخطر بود، دیگه چه برسه به اینکه این تجربیات تغییر ظاهو اینا هم بخوام به سبک زندگیم اضافه کنم. تا حالاش هم اگر بگم من دلخورم، یک دلیلش هم اینه که در واقع همسر بیشتر دلخوره. دلخوره شاید از اینکه کاش همسر خوش اندام بهتری براش بودم! دلخورو پر توقع.

این عکس جشن تولد ساده من برای ماهانه:

4 سالشه. یکی از بادکناکشو ترکوند. همونطور که انتظار داشتم هیچ کس برای تبریک تولد بچه ام نیومد. البته، با توجه به ماجراهایی که فامیل همون اوایل زندگی در راه خدمت به همسرم برام درست کردن، من خودم زودتر خلع یدشون کرده بودم. دیگه چه میشه کرد؟ آدم که نمیتونه همه چیزو مطابق میلش پیش ببره.


پ.ن: هیچ چیز انقدر ماهانو خوشحال نمیکنه که یک چیزی برا اون گذاشته باشم. البته، حقم داره. اقتضای سنشه دیگه، منم تا اونجا که میتونم سعی میکنم خوشحالش کنم.

اتاق من

اتاق من از همسرم جداست. ماهان یه عالمه کیفو عروسک و اسباب گذاشته برام تا بندازمشون. دیگه نمیخوادشون. از حالا به باباش رفته.

منم دلم نمیاد. همونطور که دلم نمیومد کارت جشن تولدش رو بت من انتخاب کنم. خواستم خودم یک چیزی انتخاب کنم که ایرانی تر باشه و به خودم بخوره. خواستم یک چیزی مثل مرد هزارچهره خودمون ایرانی باشه. با دقت کارتها رو درست کردم، ولی یکیشون خط خطی شد. حالا یا باید به هیچ کی ندم، یا اگر بدم احتمالا اونم بهش برمیخوره و نمیاد.

دور از چشم همسر اسفند دود دادم. همسرم زود عصبانی میشه. البته نه همیشه. از حنا و اسفند دود دادن بدش میاد. منم وقتی اون نیست این کار رو میکنم. اون روز به خودش عطر زده بود. فقط بهش گفتم لباستو عوض کن. هرچند که دیگه بوی این عطر خفه مون کرده بود. اول فکر کردم تو هوا عطر زده، ولی دیدم عطر رو روی خودش خالی کرده. آخر چرا این مردا به تناوب انقدر بی فکر میشن!

ما زن ها هم آدمیم. شاید اون اوایل جلوی خودش رو بیشتر میگرفت. ولی الآن راحت تر شده. راحت عصبانی میشه، راحت! نمیدونم چی بگم.

حالا صبح هم بلند شده زیر چشماش سیاهه. نه به فکر خودشه، نه به فکر ماها. کی گفته که مرد بد فقط مرد معتاده.

میگن این به این بیشتر مربوط میشه که زنان از مریخ اومده ان، مردا از ونوس. ولی واقعا، به نظر من بیشتر به نوع تربیت مربوط میشه، اینکه پدر مادر شوهرم اینطوری ازش خواسته ان تربیت بشه، و پدر مادر من هم ازم خواسته ان اینطوری که هستم تربیت بشم. به من سخت گرفته ان، و به همسر آسون. نتیجه ش به قول خودشون من جبرا سنگ زیری شده م، همسرم هم نمیشه کاریش کرد. هرقدر دوست داره رو خودش عطر خالی کنه.

شب یلدا

این فصلو دوست دارم. توش چیزایی هست که فصل های دیگه نیست. عجیب هم برام پر خاطره شده. البته، آدم که به سن من میرسه شاید همه فصلها رو بیشتر از آدمای دیگه دوست داشته باشه!

دیگه از ماهان بگم که از هم بازی داشتن و بازی کردن سیر نمیشه. دیروز پسر دایی اش اومده بود خونه ما. کلاس جبرانی براش گذاشته بودن و من نمیدونستم. تا اومد و یک چرخی زد، شد ساعت یازده. بعد یه برگه درآورد که باید جواباش رو میداد. ازم خواست کمکش کنم.

نگاه کردم یک سری سوال ها رو جواب داده بود و یک چند تاش مونده بود! یکی از سوالاش فاصله زمین تا خورشید بود. نوشته بود 3400 متر! خنده ام گرفت نوشته 3400 متر چی بگم؟ ازین جا تا اون سر شهر هم نمیشه!  اگر فاصله اش انقدر بود که تاحالا جزغاله شده بودیم همه مون

منم اومدم این یاد بگیره ولی اینم دست گذاشته بود رو جاخالی ها و فقط تندتند جوابو میخواست. اومدم نقش معلمو براش بگیرم که به یه لحظه دیدیم دیرش شدو باباش از تو ماشین منتظرشه. نگرانش شدمو حتی خواستم جواب سوالاشو بگم بنویسه. گفت نه، به معلمم میگم برگه مو نیاوردم! خیلی هم عادی! انگار کار همیشه ش بود!

حالا اونوقت نه من بچه بودم اینطوری انقدر راحت یاد گرفته بودم ملتو دور بزنم و نه میذارم بچه م انقد راحت بپیچونه!

حالا نگاه میکنم، این پسردایی ش هم خیلی زرنگترو حواس جمع تر از منه. الآن بابابش هم بیشتر از شوهر من مالو منال جمع کرده. خونواده شون رو هم که نگاه کنی، نسبت به ماها کمتر سخت گرفته ان، تو همه چیز! واقعا آدم میمونه، زرنگتری تو چیه؟! اینکه بچه منم مثل پسرداییش بزرگ بشه، یا بذارم مثل خودم اونقدر حساس بزرگ بشه!

دیگه بعد ازظهر رفتم سراغ کدوحلوایی و انار. این فصل، تنها فصلیه که کدو حلوایی داره. برای همین گذاشتمش تا عکسشو قبل از خورش کردنش بگیرم. یه عکس هم برای شما اینجا میذارم تا براتون این پاییز خاطراتی تر بشه!

مهارت ماکارونی پزی و ماهان بزرگ کردنی

شاید بعضیا بگن مشکل آشپزی بیشتر برای تازه عروساست. البته، اینو تا حدی قبول دارم، ولی وقتی به خودم نگاه میکنم، میگم شایدم خیلی ها مثل من باشن. همسرم میگه، مشکل آشپزی من اینه که بعضی وقتا پررو میشمو پیمانه رو رعایت نمیکنم. مثلا همین دیروز کلی سر غذا بهم غر زد و اصرار که کردم بگه اشکالش چی بود، گفت ادویه کم میزنم. گفت میگیرم زنای دیگه رو مسخره میکنمو از هر چیزی که به اندازه تو غذا میریزن، همینطوری کمی میریزم. انگار که الکیه! دیگه بعدش کلی رفتم تو فکر. همینقدرم که بهم گفته بود خودش خیلی بود. این سری که ماکارونی درست کرده بودم، توش لوبیا سبز هم ریختم. با خودم فکر کردم، احتمالا مشکل بزرگتری هست. رفتم سراغ دفتر آشپزیمو دوباره دستور سس ماکارونی که توش لوبیا سبز داشت رو خوندم. دیدم روش باید پنیر رنده میکردمو توش هم نعنا میریختم. کمی بیشتر فکر کردمو یادم اومد که من تو غذاهام لوبیاسبز و بامیه هم زیاد میریزم. همه شون هم یک مشکل دارن. بعد از کلی فکر و اینا، یادم اومد که روزایی غذاهام خوب شده بود که توشون اگر لوبیاسبز ریختم، همون جا هم زرشک اضافه اش کرده بودم. دیگه هوشیار شدمو این قانون رو به تجربیاتم اضافه کردم که اگر به غذایی خودم لوبیا سبز اضافه کردم، حتما همون جا زرشک هم داشته باشم که اضافه کنم.

بعد دیگه با فرزند کمی دایره بازی کردیم. با چیزایی مثل بادکنک، انارو فندق بهش یاد میدادم که هر گردی گردو نیست. برای شما هم یک عکسی در این رابطه تهیه کرده ام که داشته باشین: