پسرم ماهان بعد از مدرسه کلی ذوق داشت که ماجرای نمره نگرفتنش را تعریف کند. این روزها بچه ها شجاعتشون در بیان یاد نگرفتن زیاد شده. من مشقهای ماهان رو باید باهاش بنویسم و اگر لحظهای بالا سرش نباشم این هیچ درس نمیخونه. اصلا اون روز آنقدر طولش داد که وقتی من دستپاچه شدم مدرسه ش دیر میشه گفت ولش کن به معلمم میگم یادم رفت.
حالا این برگشته تعریف می کنه دوستش تعجب کرده 5 گرفته. این دوستش هر روز جلسه ای یک ساعات باهاش میاد کلاس یوسی مس. اونوقت باهم یک ساعت هم کار میکنن.
دیگه بعدش حواسم به استادیوم ثامن جای خونه مون بود که قرار بود فرداش بریم اونجا مصاحبه. همون موقع از بالا سرم هواپیمای مسافربری کوچکی رد شد که همسر گفت ورزشکاران سوارش هستن. مسیرش هم از غرب به شرقه که معنیش اینه که از مشهد به تهران میرود.
از وقتی منطقه ما به مترو وصل شده، این ورزشگاه ثامن الائمه هم رونق گرفته. ورزشکاران معروف می آیند و می روند. اینجا با ورزشگاه آزادی تهران قابل قیاس هستش که میگم، از نظر بزرگی و زیرساخت. اصلا شاید مسابقات جهانی هم همینجا برگزار بشه، چون میگن خیلی بزرگتر از ورزشگاه آزادی هست. هرچند اشکالش اینه که به خود ورزشگاه رسیده اند و مردم اطراف رو عاطل باطل گذاشته ان. اونروز از این جای منزل آباد رد میشدم؛ یعنی هر روز از این منزل آباد رد میشیم. چی بگم از دستشون. اینها درست بلافاصله بعد از مهدیه ان. مهدیه یک زمانی آخرین بخش شهر بوده و اینها نگاه میکرده ان که این ور خیابون بهش رسیدگی شده و اون ور نه. نتیجه چی میشه؟ نتیجه این میشه که یک خرده فرهنگ داغون پیدا میکنند. تازگی یک اتوبوس زده ان شاهنامه رو وصل میکنه به کاظم آباد و منزل آباد و بعدش هم پلیس راه و پارک ملت. دیگه بگم که اونطرف سمت کاظم آباد هم یک چند تا خیابان متعلق به بتن ریزی و اینهاست و کلی خاک بلند میکنند تا بنشونن این وسطه. دیگه این وسطه قراره آباد بشه تا این ورزشگاه ثامن اون تهه یک چیزی بهشون برسونه.
نماینده دستگاه سفارشی ما قرار بود صبحانه کاری ایندفعه رو به خاطر شرکت همسر به تعویق بندازه. ما هم مثل بقیه شرکتهای نوپا قرار بود بریم صحبت کنیم شاید کارمون رونق بگیره. هر استعدادی برای شرکت مستقر در استادیوم برای اولین بار توسط مدیران ورزشی اونجا تا حالا تحسین برانگیز بوده و این بار قرار بود به قید قرعه به یکیمون جایزه بدن. ماهم میخواستیم توش باشیم و این شد که همسر قبول کرد خودش شخصاً از اینجا که شاهنامه 13+1 (شاهنامه 14) هستیم، برسوندم ورزشگاه.
آخرش هم به این ختم شد که پسر و همسر وسط ورزشگاه بپر بپر کردند و عکس گرفتن، یادگاری.
جمعه داشتیم از مسیر جمعه بازار توس مشهد رد میشدیم، ماهان یک چند تا بچه هم سنو سال خودش دید که با کیف مدرسه رو دوش مشغول خرید هستن. ما هم گفتیم یک دفتر مشقی دفتر نقاشی چیزی براش بخریم به دلش نمونه، چشمش دیده. دیگه رفتیم اون جلوها و تنوع خیلی بالا بود. مثلا یک وانتی میدیدی فقط خودکار میفروشه در انواع مختلف. یکی فقط قوری میفروشه و همینطوری تا آخر
یکجا انواع تیشرت میفروختن. گفتم همینمون کافی بود که فرم مدرسه پسرمون هم از همین جا جور کنیم و یک چند هفته مونده به مدرسه ها همه خریدهامون رو کرده باشیم. ماهان کلی ذوق داره. هنوز قرآنش رو داره حفظ میکنه و با بوی این کفشهای جدید مدرسه اش شب رو میگذرونه.
حالا دیروز منو باباش از طرف دوستاش دعوت شده بودیم باغسرای نزدیک کلاته برفی. جای میدون هفت خان که رسیدیم یک سبد هلو انجیری و دو تا هندوانه خریدیم که دست خالی نرفته باشیم.همسر خودش داوطلبانه ماشینو داد دست من. منم یکی دوتا پارک دوبل قشنگ جلو مغازه ها واسه خرید زدم که جزئیاتش یادم بیاد. آدم وقتی مدتها رانندگی نکنه یادش میره. دیگه وقتی رسیدیم باغسرا کلی دست پر بودیم. فقط من وقتی دیدم تو کلاته برفی حالت نمایشگاه آثار صنایع دستی و گردشگری گذاشته شده رفتم یک نگاهی کردم و دیدم ماهان به زنبور و ببعی علاقه داره دو تا سرمدادی زنبوری و ببعی برایش خریدیم. به قیمت خوبی هم خریدیم.
هنوز تابستونه و از گرما چندان کم نشده. یک چند روزی دیدم این همسر پیداش نیست. اصلا تو باغ خانواده و من شوهرم بچه دارم و این ها نبود. دیگه من هم دیدم اینطوریه رفتم خونه بابام که نزدیک میدان هفت خانه. اتفاقا جمع همه هم جمع بود؛ مهمون اومده بود و ما دخترها میتونستیم برا خودمون باشیم. من گفتم بریم بستنی بخریم. منظورم هم همین بستنی سنتی ها بود. حالا این دور و اطراف بستنی سنتی کجا بود. مغازه سر کوچه رو که معمولا آدم حساب نمیکنیم. رفتیم و سوار شدیم و رفتیم مرکز خرید. مرکز خرید به این بزرگی یک طرف و دستگاه بستنی سازش که همه ملت دورش جمع شده بودن یک طرف. ما هم دلمون خواست و رفتیم نفری یکی یک بستنی قیفی کاکائویی گرفتیم برگشتیم.
همینطوری بستنی نصفه نیمه که اصلا نفهمیدیم کی پول دادیم و فروشنده پولی گرفت یا نه. خودمون هم راضی شده بودیم که هدفمون همین خرید بستنی قیفی دستگاهی بوده.
نگاه میکنم اثر این مرکز خرید جای خونه مون خیلی پررنگ شده. قدیم (یعنی حدود 40-50 سال پیش) هر شهری یک پارک ملت داشت که این پارک معروف بود به بزرگترین و نیاز به تعریف نداشت. بعد از اون، از پارک ارم تهران شروع شد. یک پارک بزرگ وسط دو تا شهر کرج و تهران زده بودن که اتفاقا خیلی هم لازم شد. یک مرکز خرید درست پشت پارک زده بودن که با امکانتی که گذاشته بودن ترکیب خوبی شده بود. بعد از پارک ارم کلی تبلیغ دریاچه مصنوعی چیتگر و مجموعه ورزشی اونجا شده که سعی کردن با کمک آموزش و پرورش در سطح کشوری اون رو بومی کنند. حالا ما تهران نیستیم و من هم اونجا نرفتم، ولی نگاه میکنم جای خونه ما هم یک همچین حالتی شده. حالت گردشگریه ولی برای مثلا حرم و امامزاده نیست. میری خرید میکنی و جمعیت زیادی هم اومده اند.آب و هوا عوض میکنی و سر راهت چند ایستگاه که عوض میکنی یک چند تا درخت میبینی و همین خودش یک جور تفریح میشه.
به مادر شوهرم میگم مادر. مثلاً سلام که میکنم میگم سلام مادر. بقیه بهش میگن بی بی.
یک چند روز جای مادر بودیم. مادر خیلی به جاهای مذهبی و حرم ائمه و امامزاده ها اعتقاد داره. اینبار که مردم رو داعشی های کافر تو شاهچراغ شیراز شهید کردن عزمش راسخ تر شد که بیشتر بره حرم. مادر به حرم امام رضا از همه بیشتر اعتقاد داره. اینبار داد به من دستور قبل از ورود به حرم رو برایش لمینت کردم.
گاهی وقتها اصلا شک میکنم من هم میتونم با وجود آنقدر دقت پدرانمان و مادرها مثل اونها بچه تربیت کنم؟!
ماها که میرسیم حرم معمولا همون جای در ماهان جیشش میگیره. من هم دیگه رسماً حواسم به این هست که این رو با خودم کجا ببرم! ولی مادر به جز آن اذن دخول که درب ورودی نوشته با دست خط خودش روی کاغذ نوشته که اول قبل از خروج به سمت حرم غسل کنه! بعد هم دعا کند که خدایا تمیزم گردان و قلبم را و سینه ام را و اینکه به تو متوسل شده ام که قادر و توانایی!
اصلا از اول اینها اینطور بودن. پسرش که من تازه عروسشون شده بودم میگفت تا همین اواخر خونه شون هر سال ماه محرم روضه بود. بجز این پسرش هم که الان شوهر منه با دوستانش میگشتند جایی روضه ای باشه برن به بقیه هم بگن!
الان خود من هم که بچه کوچک دارم دنبال روضه و نذری هستم همیشه!
قبل از ماهان یک پسری داشتیم که حالا فوت کرد. اون وقتها خیلی یاد علی اصغر شهید می افتادم. اصلا آنقدر دلم میخواست اگر خدا دوباره بهمون بچه داد اسمش رو بذارم علی اصغر!
حالا تو این شهدای شاهچراغ یکی پیدا شده اسمش علی اصغره! امروز تو این عکس ها دیدمش یاد پسرم می افتم. با اینکه خدا بعدش بهمون ماهان رو داد ولی از یادم نمیره! اصلا سر همون مسأله احساس میکنم همیشه یک پای زندگی مون لنگه!
باباش هم اگر یادش بیارم میگه آره، درسته. معمولا میگه آره، بله، درسته، حق با توئه! اضافه میکنه که من آمادگی داشتنش رو نداشتم! منظورش هم اینه که زندگی رو جمع نکرد و همینطور گذاشت تو زندگیمون دخالت کردند و یک روز این نبود. یک روز شب عروسی مجدد بابایش بود، یک روز برادرش فوت کرد یک روز عصبانی بود، یک روز جنگ و بدبختی بود و یک روز یک روز دیدم بچه نیست بابایش هم نیست! بابایش نبود و من با بچه آرام خوابیده که دیگه بیدار نمیشه، هنووز در ذهنم بله درسته شوهر بود!
نمیخواستم کسی رو متهم کنم، ولی همه ش دلم میخواست اسم بچه م علی اصغر شهید امام حسین باشه! نگذاشتم دیگه. یک دلیلش هم این بود که اتفاقا جریان مشابهی برای زن برادر شوهر خواهرم اتفاق افتاده بود و اون اسم بچه ش رو گذاشته بود محسن به یاد محسن شهید در پهلوی حضرت زهرا! و به نظرم داشتن این دلیل برای اینکه اسم پسرم علی اصغر باشه کافی نبود!
رفتیم باغچه پدر همسر. در حالیکه همسر راضی نبود و غر غر میکرد. از این حرفا که جدیدا باب شده میگفت. اینکه هر کی استعفا نداد و تحمل کرد زندگی الآن برایش جهنم شده. از جمله دلایل این طرز صحبتش هم بنظرم این بود که به اصرار من رفتیم و میخواست این یک روز تعطیلی رو استراحت کرده باشه.
ساعت یازده صبح که شد سردرد شدیم. من چیزی نگفتم ولی همسر بعد از اینکه گفت سرش درد میکنه رفت خودش رو با درخت ها مشغول کرد. منم رفتم دلمه درست کنم. یک چند تا برگ درخت مو چیدم که وقتی داشتم میشستمشون تو آفتاب داشتم میشستم. همسری که رد شد گفت اونجوری نشور خیلی بلوری هستی تو! مسلما ماهان هم دور و بر من نبود. چون واقعا آفتابش داغ بود و تا شعاع چند متری من هیچ دار و درختی نبود.
با خودم گفتم یک بار که بیشتر نیست. یک عمر قحطی آفتاب با این یک آفتاب خوردنی چیزی از آدم کم نمیکنه. البته، من طبق معمول موقع سبزی شستن انگار دارم بازی میکنم. یعنی انقدر طول کشید!
مشغول پخت و پز که شدم کلی قند داشتیم که بعنوان چاشنی گفتم خورد کنم بجای شکر. این ماهان هم اون وسط هی سوال میپرسید و حواس منو پرت کرده بود. نفهمیدم چطور شد قندها همه ریختن قاطی آبلیموها
عملا غذا رو خراب کرده بودم. کمی آبلیموش رو بیشتر کردم گذاشتم بیشتر بپزه که کمی مزه اش تغییر کنه. فوقش برگ موها بیشتر خشک میشدن. همسر که اومد با رعایت تمام نکات گفتم خسته نباشید. بیشتر از گفتن خسته نباشید و لبخند ملیح زدن چیز دیگه ای اونموقع به ذهنم نمیرسید! اون هم که اومد نهار بخورد دید که ای من یک دونه بیشتر نخوردم و اینا، طی یک حرکت سریع یک دونه برداشت و انگار دوید. چون نفهمیدم چی شد که در یک چشم بر هم زدنی دیدمش پای کلمنه و داره آب میخوره.
چشمتان روز بد نبیند. از همان دقایق اولیه خارج شدنم از زیر آفتاب آثار آفتاب سوختگی خودش را در خشک شدن پوستم نشان داد. پوستم خشک شده بود، مثل برگ موها که پخته بودمشون. آن یک دلمه رو هم به زور خوردم. بعدش هم یک باری دیدم که دوست دارم چپه شوم. فشارم افتاده بود پایین و طبق معمول میگفتم هوا خیلی آلوده است. البته، آلوده هم بود. از اول که آمدیم ته هوا بوی چوب سوخته میداد و در آن لحظه که فشارم پایین آمده بود هوا شدیدا بوی رنگ میداد. از جای همسایه کناری صدای چند نفر مرد می آمد که همسر میگفت صدای کارگرهاست.
به نظرم هوا خیلی گرم بود و آلوده. زیر کتری را خاموش کردم. باد که می آمد با خودش بوی مواد شیمیایی می آورد و تا می آمد که ترکیبات بهتری بدهد من سردرد شده بودم! دیگر جای ماندن نبود. اگر در خانه بودیم با همه آلودگی هوایی که داشت درها را میبستیم. اما اینجا در و پیکر نداشت که ببندیم. با اینکه نمک در طول روز زیاد خورده بودم همسر گفت دراز بکش و پاهایت را ببر بالا که خون به مغزت برسد. کمی هم نمک بخور! من البته نمک که خوردم کمی احساس بهتری داشتم. جدا اگر هر چند بار من فشارم پایین بیاید، باز هم فقط یادم هست که میگویم هوا آلوده است! و عجیب اولین کاری که میکنم این است که زیر شعله هرچه که دستم میرسد را خاموش میکنم. اینکه بگویم فشارم پایین آمده بیشتر از روی عادت است. و معمولا هم فشارم است که پایین آمده و گویی فشاری به پمپاژ قلبم آمده.
برای تحرک و اینکه شاید حالم بهتر شود رفتیم تا کمی میوه بچینیم. هر جا یک ترکیب بو داشت و یک آلودگی هوا همه جا را پر کرده بود. یعنی اگر از زیر درخت توت رد میشدیم که بوی خوبی طبیعتا باید میداد، ولی ناراحت کننده بود. چند درختی که رفتیم جلو، گویی هوا آلوده تر میشد. من گفتم چون آن طرف احتمالا اتوبان است هوا هر قدر جلوتر میرویم آلوده تر میشود! بی محل رفتیم جلو تا به جایی رسیدیم که همسر هم تایید کرد که گویی بوی سم می آید. شاید الآن که نیمه خرداد است سم پاشی کرده ان. برگشتیم و قرار شد که به خانه برویم!
سمت خانه که می آمدیم کارگرهای همسایه یکی پس از دیگری با موتورهایشان بیرون آمدن. دوازده نفر بودند با چهار موتور! از سن پایین بینشان بود تا سن بالا. یکی از آنها که کم مو تر به نظر میرسید یک پایش هم می لنگید. گفتم این همسایه چقدر داره که خانه اش را که جلو ساخته بوده دوست نداشته و حالا داره عقب میسازه! همسر گفت که نه، اون قبلی فروخته و این جدیده خراب کرده و داره اونطرف برای خودش میسازد!
از باغچه جدا شدیم و رفتیم تو جاده. جاده بوی بنزین میداد که حجم ترافیک بالا هم منطقی نشانش میداد! از جاده که به خیابان های اصلی رسیدیم، بوی بنزین کم شد. نزدیک خانه هنوز کامیون ها و انواع تراکتور شهرداری را مشغول زدن اتوبان پشت خانه دیدیم. اینجا آلودگی طبیعی بنظر میرسید. کسانی که مدام پشت خانه ما رانندگی میکنن از درست شدن اتوبان آن پشت و آن هم با این سرعت راضی هستند و میگویند که حجم ترافیک کم میشود! ما که البته ندیدیم. هر بار اینطرف میبینیم در حال ساخت و ساز هستن و آنطرف هم که میبینم در حال ساخت و ساز هستن! همه آلودگی ها عجیب طبیعی هستن. خوبی خانه این است که به محض اینکه احساس سردرد میکنم مطمئن هستم که منشا خارجی دارد و سریع همه درها را میبندم!
زمانی خانه ما باغچهای داشت با سه سطح درخت گل و میوه. آن زمان بقدری هوا سرد بود که اردیبهشت تازه درختان میوه شکوفه میدادند. برای دیدن آن خانه و گذران زندگی تفریحی همچنان فامیل روانه خانه ما بودن. ما هم مهمان نواز، حتی مادرم وقت نمیکرد ببیند مهمانها چه چیزی را بلند میکنند و با خود میبرند. خانه هم امکانات حضور آنها را فراهم میکرد و قرار نبود جایی بر فرار قرار کسی داشته باشیم.
آن زمان البته برای ما بچهها دورانی طناب و طناب کشی بود. خود من بشخصه هر جا بند و طنابی پیدا میکردم یک سرش را به یک بلندی ممکن گره میزدم و سر دیگرش را به بلندی دیگری و برای درست کردن اندکی تاب آویخته یک وقت میدیدی چند جا طناب گره خورده است.
روزی از روزهای تابستانی پسر داییم از یک در آمده و از در دیگر به خاطر طنابی که من بسته بودم راهی بیمارستان شد. خودش هم آمد و گفت که تو سر من را شکستی! یک عمر ما این طناب ها را بسته بودیم و جاییمان نشکسته بود. این طفلک طناب را ندیده و با خوردن سرش به بند طناب چپه شده و سرش شکسته بود!
همین مورد باعث آشنایی بیشتر ما با هم بود. اگر همین خاطره منجر به ازدواج من با پسرداییم میشد عجیب نبود. کما اینکه روزی هم به خاطر دارم از همین روزهای آغاز ماه رمضان که بزرگترین پسرداییم برای خواستگاری من از شهری دیگر تنهایی آمده بود. البته، من آن زمان سنی نداشتم و فکر نمیکردم هم با این پسردایی در آن زمان چطور میخواهم زندگی کنم! مادرم هم بله نگفت و البته زن داییم که امروز از شوهرش طلاق گرفته است ترجیح میداد دختر از خانواده ای در نیویورک بگیرد که به آنها کباب داده است!
دنیا دنیای عجیبیه. زمانی عمق رابطه را شکسته شدن سر بچه ها در بازی تعریف میکردن و زمانی کبابی که باهم میخوردن! البته، از آن کباب امروز من نگاه میکنم طلاق نتیجه غالب بوده است. کلا شاید طلاق در رقابت با ازدواج باشد. شاید دلیلش تغییر نگرش و افزایش تنوع طلبی خانواده ها باشد. مادر برای پسرش دختری می خواهد که باعث ارتقای حداقل نسل آنها شود. مثلا یک دختر هیکل شاید برای آن پسر که براحتی با طنابی که بسته بودم چپه شده بود بهتر از دختری مثل من بود که معلوم نبود چقدر به خاطر شهری که کمبود نور آفتاب دارد ویتامین د نخورده است!
به طور کلی، ازدواج با همسان پذیرفته است. ما اگرچه ظاهرا همسان با فامیل خود در شهر دیگری بودیم ولی کمترین فاصله ای که با آنها داشتیم کم و بیش هزار و هشتصد کیلومتر بود. رفته رفته به چیتاهایی در بالای کوه تبدیل شدیم که برای رفتن به پایین کوه به زحمت زیادی می افتادن و در ازای آن دیدن چیتاهای همسان هزینه زیادی کرده و دستاورد چندانی هم نداشتیم! اینکه چیتاهای آن طرف هم بدنبال گزینه های هیکل و پولدار و اینها بودن نیز مساله بود. رفته رفته، ما به این نتیجه رسیدیم که چیتای ناهمسان شاید برای ازدواج و حفظ نسل بهتر باشد؛ یعنی، در جایی به جای همسان گزینی شاید انتخاب ناهمسان برعکس، بهتر بود!
گزینه همسان انتخاب خوبی است. چون علایق مشترک زیادی را براحتی با هم حس میکنیم. ولی گزینه ناهمسان که گزینه سخت تری است اینطور نیست. نظر دو گزینه ناهمسان در رابطه با تابعیت یا ملیت که اشاره به نوعی رابطه سیاسی، معنوی یا حقوقی میکنه، براحتی میتونه متناقص و حتی درگیر کننده باشد. در این بین، من نسبتا گزینه ناهمسان را انتخاب کردم.
در نتیجه انتخاب ناهمسان، همسرم تا مدت ها قصد بودن با من را نداشت. جنگ و دعوا بین خانواده و فامیل بالا گرفت. بارها همسر و خانواده او گفتن که خوب است حفظ نسل کردی و خطر انقراضت دیگر نیست. پس ما را رها کن تا با هم باشیم! این واقعا برای من سخت بود.
البته، در فامیل این انتخاب هم برای دخترخاله من قبلا افتاده بود که بچه داشت و طلاق گرفته بود. شوهرش پولدار و پایبند به زندگی نبود. دست آخر طلاق گرفت و بچه اش را با مهریه و شغل بازاریابی بزرگ کرد و اگر به مدل بزرگ شدن آن بچه نگاه کنی، شاید بگویی که بد هم بزرگ نشده و کماکان میتوان فرض کرد با اینکه دختر است مایه افتخار پدر و مادرش هم هست!
شاید این نوع زندگی برای دختر خاله من پذیرفتنی بوده باشد، خصوصا که قبلا تجربه برادر بزرگترش هم بوده است و اینها یکی اینطوری تحویل جامعه داده بوده اند.
شاید امروز، مرسوم باشد که مردی چهار زن را یکی پس از دیگری بگیرد و از نتیجه تفکرات جدایی طلبانه خانواده های همسرانش رها باشد. ولی برای چیتاهایی مثل خانواده ما که در نتیجه بالا ماندن بالای کوه از زندگی با همسان خود جدا مانده ان، این جدایی مرسوم و پذیرفتنی نیست! چراکه اگر طلاق در پی آن ازدواج باشد نتیجه عرف زندگی این چیتاها نبوده، ولو اینکه امکان زندگی با همسان خود را نداشته باشن. در عرف ما گرمی و صمیمیت خانواده بالاست. برای آن تاکنون هزینه کرده ایم و میکنیم. همچنان، حتی اگر با ناهمسان خود زندگی کنیم، فرشی به گستردگی کل فضای خانه پهن میکنیم تا بتوانیم روی آن غلت بزنیم. همچنان، تصورش را میکنیم که خانواده متشکل از چند سطح ارتباط است که در آن پدر مادر، مادر بزرگ و بزرگترها در رفت و آمد هستند. بچه در این خانواده رهاست تا آن حد که هر جا برود امکانات بچگی خود را داشته باشد و بزرگترها نیز مانع نیستند. در این راستا، حفظ طبیعت اطراف را محترم میشماریم و تا حد امکان ریشه درخت و گیاهی را از زندگی خود حذف نمیکنیم. حتی اگر اقدامات جدایی طلبانه هم داشته باشیم، نه به خاطر اینست که درست زندگی را در جدایی طلبی تعریف کرده باشیم، بلکه به خاطر اینست که از اصطکاک بکاهیم و مانع صمیمیت در سطوح نزدیکتر زندگی ها نشویم! در واقع، حد و مرز است که آن را مشخص میکنیم. این تعریف با این تعریف فرق میکند که بگوییم هرچند تو گندیده ای و زندگی گندی هم داری، ولی باشه من تو رو مثل یک قرص میخورم و بعد هم رها کن تا یا در خود بمانم و یا بروم. این تعریف را ما نداریم، آنچه که تا الآن برعکسش تو زندگی من داره تعریف میشه!
میشه گفت لازمه تعریف جدیدی برای این چیتاهای بالای کوه داشت. شاید ما گونه جدیدی از چیتاها باشیم!