آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

آینده ماهان

دوست  دارم ماهانم زودتر از حتی دایی هاش شروع کنه به مستقل شدن (خیلی زودتر یعنی 7 سالگی به پایین). البته باباش خیلی موافق نیست. اونم مثل بابای من حرفش اینه که ا ول بچه باید خیلی تحصیل کرد تا پخته شود خامی، ولی من موافق نیستم. تحصیل خیلی کار خوبیه، ولی تو ایران بارها و در حد قرنها معلوم شده که به آدم خیلی بی وفاست. اینه که به نظر من ماهانم بسیار کار باید کرد تا پخته شود خامی. الآن درسته که من دارم یکسره از صبح تا شب براش اسباب بازی درست میکنمو هرچی خواست در حد توانم بهش میدم، ولی همه اش تو فکر اینم که از کوچیکی راش بندازم تا خودش مستقل بشه. دوست داشتم باباش هم باهام هم عقیده بود که مهم نیست. دیگه عادت کردیم هرکاری لازم دیدم خودم جای یکی خودمو یکی باباشو یه چند نفر دیگه رو براش بگیرم. گناه داره دیگه.

راستی روز مادر هم مبارک باشه.

بعد دیگه، اینم عکس یکی از اسباب بازی های اخیره که یعنی میخواستم خود ماهان درست کرده باشه، ولی حالا خودم نشسته ام به جاش درست کرده ام:

میدونم قشنگ شده. تازه راه هم میره. دیگه خیلی بهم تبریک نگین. این روزا کار و زندگیم همه شده هی بازی درست کردن. حالا جالبیش این مینی منشه. من اسم وبلاگمو گذاشتم نیمی من که همسر یعنی نیمی من باشه، حالا دیگه عملا تو زندگیم دارم برا بچه ام مینی من میسازم. چیز بدی هم نیست. بچه ام از حالا میدونه اگه نیمه گمشده اش باهاش نبود در عوض رباتا و مادرا و اینا باهاشن. میدونم تقریبا زندگی اغلب زن ها همینه. مردها بعد از مدتی به زنو بچه شون حسودی میکنن. یا تو مبارزه با مشکلات زندگی کم میارن. عاقبت هم نیمی منشون اگر خیلی شانس بیارن میشه مینی من که اونم خوبو راضی کننده است تا حدی.


بچه های الآن

من انقدر این بچه های الآنو با هم مقایسه میکنم. نمیدونم شاید وسواس پیدا کرده ام!

چند وقت پیش رفته بودم خونه یکی از فامیلا. دخترش 5-6 سالشه. یک سری برگه مرگه داشت که بندازدشون. یک چند تایی رو انداخت، منم اومدم کمکش کنم یک چند برگه ای که به هم متصل بود رو قاطی بقیه برنجایی که رو زمین ریخته بود، اومدم براش بندازم. این هی میگفت این نه، این نه. منم که به نظرم برگه برگه بود دیگه. همه رو انداختم. حالا مادرش اومده پلاستیک آشغالا رو میگیره دستش و دقیقا همون برگه که دختره میگه این نه این نه، همونو با این برنجا که قاطی شده بود برمیداره نگاش میکنه، انگار که فاجعه ای رخ داده :)

من هنوزم بنظرم این برگه ها شبیه هم بودن. ولی خب، شاید دختره میدونست که یه جورایی من مجبورش کردم.

گاهی فکر میکنم دخترا هم خیلی زودتر از پسرا میفهمن و هم شاید تا آخر بیشتر از پسرا میفهمن. نمونه ام هم همین دختر فامیل. پسر منکه تا فعلا حسابی کتک خورده. رفته بودیم روضه، این زنا هم زرنگی کرده بودن یه چند تا اسباب بازی آورده بودن بچه شون کنارشون بشینه بازی کنه. این پسر منم رفته بود جای یکی از اونا. شده بودن چند تا. بعد خدا نصیب نکنه. یکی از این زنا یه دختر بچه 2-3 ساله داشت، همینطور از سرو کول این زنای دیگه رفت بالا. هی دست میکرد توو چشم این تو چشم اون. تا اینکه خودشو به بچه های ما رسوند. بعد دیگه گرفت موهای بچه ها رو میکشید. جیغ بچه های ما رو درآورده بود. حالا در تمام این مدت مادره و مادربزرگ این بچه ساکت که بذار کارشو بکنه!

دیگه وقتی همه رو حسابی کتک زدو عر همه بچه های بزرگتر از خودشو درآورد، مادربزرگه دلش سوختو بچه های ما رو نجات داد. دیگه نمیدونم کار مادربزرگه است یا کار مادره، ولی فکر میکنم یکی هست تو خونه شون که این بچه رو میزنه این طوری آموزش دیده، اونم تو دو-سه سالگی! حالا کاش بچه ما انقدر از بچه مردم آسیب میدید مال خودش بودن. هیچ، هی از اینا کتک میخوره و بعدا باید بهش بگیم تو فقط یکی هستیو خواهر برادرات نمیشن اینا! خیلی زندگی سختی رو داره پسرمون میگذرونه :)